تجربهنگاری فعالیت فرهنگی در پاکستان؛ با افزایش ارتباط اعضای سپاه صحابه را هم نرم کردیم! (قسمت دوم)
اگرچه سپاه صحابه عامل امریکا، عربستان و بعضا سرویسهای اطلاعاتی است، اما نزدیک شدن به سپاه صحابه و حل کردن مشکلات ما با ایشان باعث آگاهی جوانان تندرویی خواهد شد که برداشتی سطحی و احساسی از اسلام دارند و از اندیشۀ شیعه آگاهی شان اندک است. دادن آگاهی به اینان موجب برطرف شدن مشکلات شیعیان پاکستان و امن تر شدن مرزهای شرقیمان خواهد شد. بنابراین گمانم این بوده و هست که باید به سپاه صحابه نزدیک شد.
نرگس حجتی – تحقق وحدت اسلامی یکی از آرمانهای بسیاری از دلسوزان اسلام و نظام اسلامی در کشور ماست. آقای رئیس السّادات در طول فعالیت فرهنگی خود در پاکستان، تجربیات گرانقدری در این مورد اندوخته و منشأ اثرات بسیاری در این زمینه بودهاست؛ نزدیکی به گروههای ضدشیعی، دعوت از علمای اهل سنّت مانند مدرسین و دانش آموخته های دارالعلوم (مدرسه دینی) حقانی، آقایان سمیع الحق و فضل الرحمن و مولانا حسن جان (استاد ملا عمر) به ایران برای شرکت در کنفرانس هفته وحدت و در نتیجه تغییر نگرش آنها نسبت به تشیع، ایران و انقلاب اسلامی و… بخشی از تلاش و کوشش چند سالهی ایشان برای از میان بردن شکاف شیعه و سنی در پاکستان بوده است.
این مصاحبه در دو قسمت منتشر شده است. قسمت اول را در اینجا ببینید.
هدف دوم را با چه برنامهای پیش بردید؟
نفر دوم آقای سمیع الحق بود که بسیار تندروتر و سختتر از آقای فضل الرحمن بود. برای نشان دادن میزان نفوذناپذیری ایشان همینقدر بگویم که وقتی یکی از سرکنسولهای ایران نامهای به آقای سمیع الحق مینویسد و او را به مراسمی دعوت میکند. این نامه بازنشده به کنسولگری ارجاع داده میشود در حالی که گفته بود پشت آن نوشته شود ما با ایرانیها کاری نداریم. مدرسه حقانی زیر نظر آقای سمیعالحق بود که در هر دوره حداقل 4000 طلبه از کشورهای مختلف داشت. این طلبهها بعد از فارغ التحصیلی به طالبان افغانستان میپیوستند. برنامه بنده ارتباط گرفتن و نزدیک شدن به این شخصیت بود تا به هدف اولیه خود یعنی «معرفی چهره واقعی ایران و تشیع» برسم.
برای نرم کردن دل سمیع الحق و معرفی شیعه واقعی به او از چه روشی استفاده کردید؟
به عنوان یک فرهنگی به مدرسه حقانی و آنچه در آن میگذشت علاقمند بودم و به مناسبتهای مختلف به آنجا میرفتم. مثلا بازدید از کتابخانه، بازدید از مدرسه، بردن کتابهای فارسی به مدرسه و… مواردی بود که پای مرا به مدرسه میکشاند. واقعا به گفتگو با اساتید آن حوزه و آگاهی از نظراتشان و آگاهانیدن آنها از نظرات و دیدگاههای خودم علاقه داشتم. اگرچه احتمالا اوایل آقای سمیع الحق از دیدن من چندان خشنود نبود، چون یک ایرانی و یک شیعه و احتمالا از نظر او یک کافر بودم، اما مهم نبود، من برنامه داشتم و هدف من این بود که به او نشان دهم که اشتباه میکند و من کافر نیستم. حتی ممکن بود کتابهایی را که میبردم دور بریزند. اما آنقدر رفتم تا حضورم عادی شد و جا افتاد تا جایی که برای مراسم دستاربندی[1] که جمعیتی بالغ بر 50 هزار نفر در آن شرکت میکردند، مرا نیز به عنوان مهمان ویژه دعوت کردند.
چه جالب! یعنی آنقدر حضورتان در مدرسه جا افتاده بود که برای چنین مراسمی هم حضورتان را ضروری میدیدند؟ چطور شد که به عنوان مهمان دعوت شدید؟
خلق فرصتی که خدا خالق آن بود! مدیر مدرسهی حقانی برادرزاده و داماد آقای سمیع الحق بود که از قضا بسیار هم تمایل داشت به ایران دعوت شود. همانطور که قبلا هم گفتم بسیاری از شخصیتهای پاکستانی به دلایل مختلف به ایران علاقهمندند حتی با وجود دافعهای که نسبت به شیعه دارند. بخصوص بعد از ایجاد ارتباطات خانه فرهنگ با مدرسه و از بین رفتن شیعه هراسی و بعد از اینکه دیدند شیعه هم 5 وقت نماز میخواند و مسئولین خانه فرهنگ به مقدسات آنها توهین نمیکنند، حتی از نظر پوشش ظاهر هم مثل خودشان هستند، این دعوت برای ایشان نوعی شخصیت و موقعیت نیز محسوب میشد. البته اگر این ارتباط برقرار میشد برای ما هم خوب بود. این شد که مرا به مراسم دعوت کردند.
با آن ماجرایی که در توصیف سمیع الحق مطرح کردید خیلی بعید به نظر میرسد که این اتفاق افتاده باشد؟ و ایشان به ایران آمده باشند؟
گاهی اوقات که آقای سمیع الحق در پیشاور برنامه داشتند، حتی شده خود را تحمیل کنم، در برنامه ایشان شرکت میکردم. تا چهره و جایگاه من برای ایشان جا بیفتد. روزی در یکی از برنامههایی که با حضور ایشان برگزار شده بود به آنجا رفتم و به داماد ایشان گفتم الان بهترین فرصت است که آقای سمیع الحق را برای عصرانه به خانه فرهنگ بیاورید تا کمکم مقدمات دعوت به ایران را بچینیم. الحمدلله این اتفاق افتاد و من هم همانجا مطرح کردم که مولانا شما قصد ندارید سفری به ایران داشته باشید؟! اول مقداری بهانه تراشی کرد که من باید سفری به افریقا داشته باشم و فعلا فرصت نمیشود. اما من که دیدم ایشان خیلی واکنش منفی نشان نداد دست بردار نبودم و گفتم از همان افریقا بلیط برای ایران تهیه میکنیم برای شما! مولانا سمیع الحق به افریقا رفت و برگشت و برای رفتن به ایران اعلام آمادگی کرد. برای مراسم هفته وحدت سفر ایشان به ایران از سوی خانه فرهنگ ترتیب داده شد!
گفتنی است داماد ایشان چند بار اظهار علاقه کرده بود به ایران سفر کند. بنظر بنده علاقه به ایران در خون پاکستانیها و شبه قارهای هاست حتی اگر از نظر اعتقادی با شیعه مشکل داشته باشند. البته این داماد دیگر با ما دوست شده بود. دعوت خانه فرهنگ را میپذیرفت و در برنامه های خانۀ فرهنگ شرکت میکرد. از جمله روز 22بهمن و برای تبریک سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی به خانه فرهنگ آمد. به ایشان گفته بودم انشاءالله شما همراه با مولانا (سمیع الحق) به ایران خواهید رفت. این را عرض میکنم تا ضمناً بدانید چگونه اطرافیان و نزدیکان میتوانند کارساز و گرهگشا و تأثیرگذار باشند.
چطور شد دعوت از آقای فضل الرحمن به ایران در برنامه شما قرار نداشت؟
اتفاقا جزء برنامه بود! آقای فضل الرحمن، آقای سمیع الحق و استاد این دو(مولانا حسن جان) به همراه داماد آقای سمیع الحق مهمانان سال 83 هفته وحدت در ایران بودند. روزی که مهمانان را راهی میکردم رو کردم به هر دوی آنها که هریک مسئول یکی از شاخههای جمعیت علمای اسلام بودند، یکی دینیتر و یکی سیاسیتر، و به آنها گفتم امیدوارم قبل از رسیدن به ایران و برنامه هفته وحدت شما دو نفر درون هواپیما با هم به وحدت برسید.
چطور شد مولانا حسن جان که فرمودید استاد این دو نفر بود نیز برای این سفر انتخاب شد؟
مولانا حسن جان، علاوه بر این دو شخصیت استاد ملا عمر هم بود. او مسجد و مدرسهای نزدیک خانه فرهنگ پیشاور داشت که ملا عمر در همین مسجد و مدرسه شاگردی مولانا حسن جان را کرده بود. او از جمله رئیس شورایی بود که زمان درگیری طالبان با امریکا، برای مذاکره با ملا عمر رفت. در واقع رابط پاکستان بود و چون استاد ملا عمر بود برای این کار انتخاب شد. چون مسجد او نزدیک ما بود بارها برای نماز به مسجد او رفته بودم. گاهی با خودم مهر میبردم و گاهی نمیبردم. اما همیشه دست باز نماز میخواندم. معمولا هم سعی میکردم در صف اول بایستم. اولین باری که خواستم به مسجد او بروم از قبل به او اطلاع دادند و کمی قبل از نماز به دیدن او رفتیم. وقتی وارد شدیم او حالت نیمه دراز کشیده بود و تقریبا با ورود ما هیچ تغییری در حالت خود نداد با اینکه میدانست یک دیپلمات ایرانی به دیدنش رفته است. در واقع میخواست نشان دهد که خیلی سرد با ما برخورد کرده است. اما بعد از اینکه کمی صحبت کردیم کمکم خودش را جمع و جور کرد و مؤدب تر نشست. میخواهم بگویم یک رایزن فرهنگی خیلی چیزها را باید تحمل کند تا بتواند دلها را نرم کند.
سه سال از این ماجراها گذشت و رفت و آمدها و احترام گذاشتنها باعث شد که ایشان هم دیدگاه منفی خود را تغییر بدهد. شاید یک ماه قبل از اعزامش به ایران به او گفتم که میخواهم شما را به ایران بفرستم و ایشان هم پذیرفت اما اصلا در بین طرفداران و مخاطبان خود اعلام نکرد که قصد سفر به ایران دارد؛ حتی در نماز جمعه قبل از سفر خود به ایران برخی از اندیشههای امام زمانی ما را با استهزاء به نقد کشیده بود به حدی که کارمند محلی اهل سنت ما که قبلا گفتم بسیار متعصب بود، آمد و به من گفت که این مولانا که شما میخواهید به ایران بفرستید درباره شیعه چنین و چنان گفته است. اما من همه چیز را نشنیده گرفتم چون هدف بالاتری داشتم.
آیا این صبر نتیجه هم داشت؟ یعنی درباره ایشان چگونه به هدف خود رسیدید؟
همین مولانا که یک هفته قبل از سفر چنان سخنرانی کرده بود، در هفته بعد از بازگشت از سفر ایران، دو نماز جمعه را اختصاص داد به ایران، اسلام ایران، پیشرفتهای ایران، حجاب زنان و اینکه اهل سنت و شیعه چقدر در ایران برادرانه در کنار هم زندگی میکنند و اهل سنت ایران با شیعیان و با حکومت مشکلی ندارند و تقبیح کرد آنان را که نسبت به حکومت ایران انتقاد نادرست دارند و تبلیغات منفی میکنند. همین مولانا بعدها پیشنهاد برگزاری سمیناری با عنوان «مشترکات فقه جعفری و حنفی» را مطرح کرد که برگزار کردیم ولی متأسفانه نتوانستم مجموعه مقالات عالمانه ای که علمای شیعه و سنی ارائه کردند را بصورت کتاب منتشر کنم. مولانا سمیع الحق هم بعد از آن شد پایه اصلی گردهمایی های هفته وحدت ایران! اما متاسفانه مولانا فضل الرحمن بعد از ما به خاطر سیاستهای غلط رها شد. مجمع تقریب مولانا سمیع الحق را رها نکرد. کار مولانا حسن جان هم به جایی کشید که از اندیشه طالبان فاصله گرفت تا حدی که خود طالبان ایشان را ترور کرد. آقای سمیع الحق هم دو، سه سال قبل و ظاهراً بدست همین گروه ترور شد.
در ایران هم برای این تیم برنامهای داشتید؟ آیا مشکلی پیش نیامد که برنامههای شما را به هم بزند؟
اتفاقا فردی را برای همراهی با ایشان در نظر گرفته بودند که یک روز این آقا به من زنگ زد که آقا مهمانانتان را ببرم زیارت امام رضا (ع)؟! خشکم زد! گفتم آقا تو را به قرآن نه! من اینها را نفرستادم که شما ببرید زیارت. اینها اصلا اعتقادی به زیارت ندارند. باز هم لطف خدا شامل شد و این فرد تغییر کرد و شخص دیگری (معاون بین الملل وقت مجمع تقریب حجهالاسلام والمسلمین آقایی) که اطلاعات و آگاهی بسیاری نسبت به عقاید میهمانان و وضعیت پیش رو داشتند جایگزین او شدند. مهمانان را به زاهدان، گلستان و حتی مشهد بردند اما با برنامه این کار را کردند. این امر تاثیر بسیاری در تغییر نگرش مهمانان و سم زدایی از اذهان آنها که توسط بی بی سی و امثالهم و برخی کج اندیشان ایرانی درس خواندۀ حوزۀ دینی حقانی صورت گرفته بود، داشت. دیدند ایران و وضعیت اهل سنت و تفکرات شیعیان غیر از آن چیزی است که تاکنون شنیده و باور کرده بودند. اینگونه شد که یک حرکت حساب شدۀ نمایندۀ فرهنگی باعث شد دشمنان به دوستانی تبدیل شوند که به نوعی سخنگوی جمهوری اسلامی در محافل خود شدند. در همه کشورها نمایندۀ فرهنگی این قابلیت را دارد به شرط اینکه برنامه ریزیهای دقیقی از سوی دیپلماتهای فرهنگی ما صورت بگیرد و واقعا دغدغه اینگونه مسائل را داشته باشند؛ وظیفه خود را فراتر از حضور صرف در محل کار ببینند و از رسالت خود برای اعتلای نام ایران آگاه باشند.
منظورتان از رهاشدن مولانا فضل الرحمن چیست؟
یعتی دیگر شرایطی برای حضور ایشان فراهم نشد. حتی شنیدم چند سال پیش که مدرسۀ اهل تسنن زاهدان از ایشان برای مراسم دستاربندی دعوت کرده بودند، روی خوشی از طرف برخی مسئولین نشان داده نشد و ایشان هم نیامد. متاسفانه ما مشکلات زیادی از حیث جهتگیریها نسبت به شبه قاره و بخصوص پاکستان داریم. پاکستان به دلیل وضعیت امنیتی که دارد چندان مطلوب بسیاری برای ماموریت دادن و ماموریت رفتن نیست. ساده بگویم خیلیها دلشان نمیسوزد و اهداف نظام برایشان مطرح نیست. از طرفی خود پاکستانیها هم مقصرند. من بارها پیغام فرستادهام به دوستان پاکستانی خود که سفارت شما اصلا فعال نیست در حالیکه سفارت هند بسیار در ایران فعال است. پاکستان سفرا و رایزنان فرهنگی فعالی نداشته است. معمولا هم پاکستانیها از هزینه کردن ابا دارند.
به این ترتیب پرونده دو هدف با دستآوردی بالاتر از آنچه میخواستید بسته شد! سرنوشت نزدیکی به گروه سوم چه بود؟
خیر. پرونده بسته نشد. دوستیمان و درکمان از یکدیگر ادامه یافت. هیچگاه دوستیمان را رها نکردم و بویژه آقای فضل الرحمن و هم آقای سمیع الحق برای شرکت در مراسم مختلف بارها به خانۀ فرهنگ آمدند. وقتی نیروهای ایرانی در مزار شریف به شهادت رسیدند از همان اول معتقد بودم و به اطلاع برخی مسئولین هم رساندم که بنظر بنده کار طالبان نیست بلکه به نام طالبان تمام شده و بیشتر به نظر میرسید کار نیروهای امنیتی یکی از کشورها باشد. امروز هم بعد از گذشت سالها تا حدودی مشخص شده است که به شهادت رساندن نیروهای ایرانی، کار طالبان نبوده است. علت این امر هم بر هم زدن رابطه ایران و افغانستان بوده است. نظر بنده این بود که ما به راحتی میتوانیم به طالبان نزدیک شویم و مسائلمان را با آنها حل کنیم.
در مورد سپاه صحابه هم همین نظر را داشتم. اگرچه سپاه صحابه عامل امریکا، عربستان و بعضا سرویسهای اطلاعاتی است، اما نزدیک شدن به سپاه صحابه و حل کردن مشکلات ما با ایشان باعث آگاهی جوانان تندرویی خواهد شد که برداشتی سطحی و احساسی از اسلام دارند و از اندیشۀ شیعه آگاهی شان اندک است. دادن آگاهی به اینان موجب برطرف شدن مشکلات شیعیان پاکستان و امن تر شدن مرزهای شرقیمان خواهد شد. بنابراین گمانم این بوده و هست که باید به سپاه صحابه نزدیک شد.
بد نیست در اینجا خاطرهای را که الان بیاد آوردم ذکر کنم. با همکار بسیار عزیز و گرامی ایرانیام و همکار شیعه محلیام در منطقۀ سوات که از مناطق پرآشوب آن روزهای پاکستان و مأمن طالبان بود عبور میکردیم. وقت نماز ظهر شد. در روستایی توقف کردیم. از جوی آبی وضو ساختیم که در باغ بظاهر متروکهای جاری بود و در کنار همان جوی به نماز ایستادیم. نمازمان را که سلام دادیم دیدیم پشت سرمان سه جوان با هیئتی طالبانی نشستهاند. سلام و احوالپرسی و اینکه از کدام ولایتند و چون شنیدند ایرانیام یکیشان گفت ایرانیها کافرند. گفتم شما الان دیدید ما نماز ظهرمان را خواندیم و نمازمان هم همان بود که نماز شماست و پرسیدم شما نماز ظهرتان چند رکعت است؟ برای نماز وضو میگیرید؟ شما هم برای وضو از شستن صورت شروع میکنید؟ ما پس از صورت ابتدا دست راست و سپس دست چپ و بعد مسح سر داریم و پس از آن سراغ پای راست میرویم و آخر کار پای چپ. شما طور دیگری وضو میگیرید؟ نماز صبحمان دو رکعت و نماز دیگر(عصر)مان چهار رکعت. نماز شاممان(مغرب) سه رکعت و نماز خفتنمان(عشاء) چهار رکعت. شما چی؟ و وقتی به ایشان فهماندم که اهل نماز و بخصوص نمازهای پنجگانهایم، پرسیدم چرا گفتید ایرانیها کافرند؟ گفت: شما قرآن دیگری دارید. از همکار پاکستانیام خواهش کردم قرآنم را از داخل اتومبیل بیاورد. قرآنی جیبی بود که همیشه استفاده میکردم بنابراین ظاهری کاملاً مستعمل داشت. اتاقکی در باغ بود که آنجا زندگی میکردند. به داخل اتاق رفته بودیم. پرسیدم قرآن دارید. یکیشان حافظ کل بود. درعین حال قرآن خواستم. آوردند. گفتم جایی را باز کنید و آن را با قرآن خودم تطبیق دادند. وادارشان کردم چندین صفحۀ دیگر را هم تطبیق دادند.
چون این هم قانع کننده شد گفتند به ما گفتهاند شما مردههاتان را همراه با خوراک و زینت آلات و زنانشان دفن میکنید. گفتم این مورد و مواردی از این قبیل را هم مانند موارد قبل به شما دروغ گفتهاند و آنگاه از آمریکا و کشتن بیگناهان شیعه و سنی در بمبارانها گفتم و مواردی که ایران به طالبان کمکهای دارویی و غذایی کرده و اینکه همۀ کشورهای مسلمان بجز ایران با آمریکا موافقت کردهاند تا افغانستان را بمباران کند و از اینگونه اخبار و سخنان و نصیحتشان کردم و دعوتشان کردم به پیشاور که احتمالاً بدلایل امنیتی نیامدند.
این جوانان و نظایر اینها با تبلیغات شیعه هراسی عمیقاً شستشوی مغزی شدهاند نکند که شیعه شوند یا از حیطۀ قدرت ملاها خارج گردند. مراجعاتی از اینگونه جوانان و طرح شبهاتی از این قبیل در خود پیشاور و خانۀ فرهنگ هم داشتم که صادقانه پرسشهایشان را پیرامون شیعه، سیاستهای ایران و انقلاب اسلامی مطرح میکردند که اغلب با بدگویی به ملاهای مساجدشان که آنها را گمراه کردهاند پایان مییافت.
برای جذب سپاه صحابه هم شخص خاصی را مد نظر داشتید یا برنامه کلی چیده بودید؟
سپاه صحابه بیشتر به صورت نظامی عمل میکرد و بنابراین چندان نمیشد روی شخصیتها حساب کرد. یکی از برنامههای بسیار موثر در پاکستان حضور گروه قرآنی و تواشیح از ایران در طول ماه مبارک رمضان بود. با توجه به تعداد خانههای فرهنگ در پاکستان تقریبا هر خانه فرهنگ میتوانست 3 روز و نیم از این تیم برای برنامههای خود استفاده کند. به لطف خدا این برنامه جزء اثرگذارترین برنامهها بر روی تندروترین اهل سنت پاکستان بود. که آن هم به برکت قرآن بود. پاکستانیها و بویژه اهل سنت به شدت طالب حافظان و قاریان قرآن هستند. با علم به این علاقه وقتی نوبت خانه فرهنگ ما میشد حدود 27 برنامه برای آنها ترتیب میدادم! تا نهایت استفاده را از آنها داشته باشم. در مورد گروه تواشیح غیر از اسماءالحسنی باقی چیزهای عربی که میخواندند چندان برای پاکستانیها جذابیت نداشت چون عربی بلد نبودند. بهتر بود این گروه تواشیح اشعار فارسی در مدح (تاکید میکنم مدح و نه مرثیه) پیامبر (ص) و اهل بیت بخصوص پنج تن پاک را یاد میگرفتند و در پاکستان اجرا میکردند، مطمئنا اثرگذاری بیشتری داشت. برعکس استقبال از برنامههای قرانی فوقالعاده بود.
چطور از این برنامهها برای جذب مخالفان استفاده میکردید؟
در واقع من هدف گذاری کرده بودم اما اسباب آن را خدا مهیا میکرد. پیشتر نمونهای آورده بودم که یکی از تبلیغات علیه شیعه این بود که شیعه قرآن دیگری دارد. یکی از مراکزی که بیش از یکماه از رسیدن ماه مبارک رمضان برای برنامه قاریان به ما مراجعه میکرد مسجدی بود بنام مسجد عمر. آخرین رمضانی که پیشاور بودم و در این مسجد برنامه گذاشته بودیم، کارمند محلی خانه فرهنگ کنارم نشست و آهسته گفت: سپاه صحابه در مسجد است برنامه که تمام شد به سرعت مسجد را ترک کنید. از سوالاتی که در خلال برنامه از حافظ قرآن میشد مشخص بود که این گروه در مسجد حاضر است. مثلا میپرسیدند آیه درباره عایشه و یا عثمان چیست؟ خوشبختانه حافظان ما از قبل نسبت به این مسائل آگاه بودند و آمادگی کامل داشتند. با وجود آگاهی از حضور سپاه صحابه، بسیار خونسرد برخورد کردیم و مراسم به خوبی به پایان رسید. نوجوانی افغانستانی بود که بسیار اظهار علاقه به برنامههای قرآنی و دیگر برنامه های خانۀ فرهنگ و حتی خود بنده میکرد و بویژه در برنامه های قرآنی ماه رمضان ما شرکت میکرد. یکی دو روز بعد از برنامهی مسجد، برای دیدارم به خانه فرهنگ آمد. عکسهای مراسم مسجد عمر روی میز بود. اجازه گرفت و به تماشای آنها نشست. ناگهان یکی از عکسها را به من نشان داد و گفت این آقا دبیر کل سپاه صحابه در ایالت سرحد است، میخواهید او را به اینجا بیاورم؟! گفتم خانه فرهنگ ایران مال همه است. همانطور که ایران به همه مسلمانان تعلق دارد اینجا هم همه مسلمانان میتوانند بیایند. عموی این نوجوان از سران طالبان بود. خود او هم با شاخه فضل الرحمن سر و کار داشت و در تشکیلات آنها کار میکرد. پس از این ماجرا حدود دو سه ماهی به خانه فرهنگ رفت و آمد میکرد تا اینکه یک روز به همراه خود کسی را آورد و با اشاره به من فهماند که این آقا همان است که گفته بودم. این آقا به زبان پشتو صحبت میکرد وحاضر نبود اردو صحبت کند. خوشبختانه این نوجوان پشتون بود و صحبتهای او را ترجمه میکرد.
درباره چه مسائلی صحبت کردید؟
شروع کرد به سوال کردن، که مثلا نظر شما درباره صحابه چیست؟ پاسخ دادم من چه نظری میتونم درباره اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آلۀ و سلّم داشته باشم؟ اصحاب ایشان بودند. البته میدانستم منظور او عمر و ابوبکر و عثمان است و نه صحابه در معنای کل، با این حال کلی پاسخ دادم. بعد پرسید نظر شما درباره عایشه چیست؟ گفتم عایشه امّ المومنین و همسر پیامبر صلی الله علیه و آلۀ و سلّم بوده است. گفت امام خمینی در وصیت نامه خود اعلام کرده است که نباید اهل سنت در ایران مقامی بگیرند و به صحابه هم توهین کردهاند! گفتم مطمئنید؟ گفت: بله. باز تأکیداً دو بار دیگر سؤالم را تکرار کردم. گفتم اگر امام در وصیت نامه خود چنین چیزی گفته باشند من از همین امروز ایشان را کنار میگذارم چون تا آنجا که میدانم ایشان هیچگاه شیعه و سنی نکرده اند و همواره از اسلام میگفتند. گفتم وصیت نامه امام رحمهالله علیه به زبان اردو، پشتو و فارسی را آوردند. نیم ساعتی در وصیت نامه گشت. بعد گفت در این که نیست! گفتم نه اینکه در این نیست بلکه در هیچ کجا نیست. آیا نمیشود وصیتنامه را با افزودن مطالبی در بازار چاپ کرد؟ گفت خیر! گفتم پس مبنا را بر این بگذار که عامدانه میخواهند من و شمای مسلمان را به جان هم بیندازند. بعد ادامه دادم امروز مشکل ما شیعه و سنی و صحابه نیست، بلکه مشکل ما افغانستان است که به دست امریکا بمباران میشود. در این بمباران هم شیعه کشته میشود و هم سنی، مسلمان کشته میشود و تجاوز به یک کشور اسلامی میشود. و از موضع ایران و اقدامات ایران در این زمینه گفتم. بعد بلند شد وصیتنامه را با خود برد تا بیشتر مطالعه کند و بار دیگر بیاید. او رفت اما متاسفانه هیچ گاه بازنگشت!
یعنی مرحله سوم هدف گذاری شما شکست خورد؟ چطور شد که ایشان دیگر بازنگشت؟
متاسفانه مسائل داخلی ما بود که راه را برای ادامه روابط با آنها بست! چند ساعت بعد از رفتن ایشان از ایران با من تماس گرفتند که شنیدهایم سپاه صحابه به خانه فرهنگ آمده است که بنده انکار کردم زیرا این جوان خود را بعنوان دبیرکل ایالتی سپاه صحابه معرفی نکرده بود؛ اگر خود را معرفی هم کرده بود تفاوتی نداشت. هیچگاه درب خانۀ فرهنگ ایران برای هیچکس نباید بسته باشد. اگر چه اعتقاد داشته و دارم که میتوانیم مشکلاتمان را با گروههایی برطرف کنیم، همین بگو مگوها نشان میداد که نمیتوان به دیگران برای چنین دیدگاهی امید داشت. به این ترتیب کار از سوی بنده هم ادامه نیافت.
شنیدیم تهدید به ترور هم شده بودید. آیا این تهدید ارتباطاتی با این قضایا نداشت؟
خیر؛ ظاهرا موضوع مربوط به مجموعۀ فعالیتهایم و مخصوصاً انتشار یک کتاب میشد. کتاب «الفقه علی المذاهب الخمسه» ( در فارسی فقه تطبیقی) اثر مرحوم محمد جواد مغنیه. این کتاب با زبان ادیبانه بسیار زیبا به زبان پشتو ترجمه شد. مترجم هم خود فقه حنفی خوانده بود و اهل افغانستان بود. آنگونه که به بنده گفتند انتشار این کتاب در دو تا از مدارس سر و صدای زیادی به پا کرد و بین طلاب و اساتید این مدرسه دعوا شد مبنی بر اینکه شما تاکنون مدعی بودید که شیعه کافر است اما این کتاب میگوید شیعه فقه دارد؟! آن هم فقه به این پویایی! در نتیجۀ این دعواها در یکی از مدارس حتی یکی دو نفر کشته شده بودند. برای همین سراغ آقای اکرم درّانی، وزیر اعلای ایالتی(رئیس دولت ایالتی) رفته بودند که شما از خانه فرهنگ پیشاور بخواهید که جلوی انتشار این کتاب را بگیرد. ایشان هم گفته بود اگر حرفی دارید به خودش بگویید. ما پیش از آن و بلافاصله بعد از انتشار کتاب را به همه جا و هر مولانایی که میشناختیم ارسال کرده بودیم. شاید برای همین هم گروه تروری تشکیل شد تا مرا به عنوان عامل انتشار از سر راه بردارد.
به هر حال مهمترین عامل عدم پشتیبانی از طرف خودیها برای ادامه ارتباطگیری با معاندین بود که باعث شد این کار به نتیجه نرسد؛ که اگر رسیده بود بسیاری از مسائل ما با اهل سنت پاکستان و افغانستان و حتی بسیاری از مناطق دیگر حل شده بود و مسائل زیادی مسیر دیگری را میپیمود!
پانوشت:
[1] دستاربندی همان عمامه بر سر گذاشتن بین اهل سنت است. وقتی درس طلبهها به پایان میرسد و بخاری شریف را تمام میکنند، قسمت آخر را طی مراسمی مولانا تدریس میکند و بعد از آن مولانا دستار بر سر طلبهها میبندد. بعد طلبه ها برای تبلیغ عازم میشوند.