گزارش یک جنایت خاکخورده؛ نگاهی به خاطرات جبار باغچهبان از سرنوشت آوارگان مسلمان ایروان
محمد اصغری
چهارمین روز آذر، یادآور یکی از درخشانترین چهرههای تاریخ تعلیم و تربیت ایران است. جبار باغچهبان در چنین روزی پس از سالها تلاش خستگیناپذیر در عرصهی آموزش کودکان، رخ در نقاب خاک کشید. باغچهبان را در ایران با باغچهی اطفال، مدرسه ناشنوایان، کتاب کودک و الفبای گویا میشناسند، میرزا جبار عسگرزاده اما روزهای عجیبی را در آنسوی ارس زیسته که در ایران کمتر بازخوانی شده است. زندگانی او با سرگذشت هزاران آوارهی مسلمان ایروانی گره خورده که در طلیعهی قرن بیستم و همزمان با طغیان افراطگرایان ارمنی مجبور به ترک خانه و کاشانهی خویش شدند.
جبار باغچهبان متولد ولایت مسلماننشین ایروان بود. ایروان در سالهای پس از ترکمانچای درگیر تحولات مهمی شده بود. هرچند هنوز اکثریت شهر با ساکنین مسلمان بود، اما در طول سالهای اعمال سیاست ارمنینشین کردن ایروان، خانوادههای مسلمان زیادی مجبور به مهاجرت شده بودند، با اینحال هنوز در این شهر مسلمان و ارمنی در کنار یکدیگر زندگی میکردند و ارتباط وثیقی میان مردمان دو سوی ارس برقرار بود. پدر باغچهبان نیز قناد و معماری ترک و ساکن ایروان بود و با کاشیکاری مساجد و ساخت مناره روزگار میگذراند. میرزا جبار نیز از کودکی در همین مساجد تحصیل کرد و در ایروان به همکاری با مجلات ترکی پرداخت و دوستانی ارمنی نیز داشت. او که در گیرودار فتنهافروزی روسها در قفقاز و در درگیری با ارامنهی افراطی به زندان افتاده بود، بعدها به عثمانی رفت و فرماندار شهر ایغدیر شد. اما باز هم بخت با او یار نبود و اینبار با سقوط شهر به دست داشناکهای ارمنی، تسلیم شد، به ایروان بازگشت و چندی بعد همراه بسیاری دیگر از ساکنان مسلمان شهر، مجبور به ترک خانهی پدری خویش و فرار به سمت روستاهای نزدیک ایران شد. او که روزهای تلخ آوارگی را با بیماری سخت و گرسنگی در گوشهی یک خرابه سپری میکرد، در نهایت به سوی ایران گریخت و توانست با مرارتهای بیشمار، در زمرهی چهرههای تاریخساز این سرزمین درآید. بخشهایی از زندگینامهی خودنوشت باغچهبان از اینروی که شرحی بیواسطه از سرگذشت تلخ آوارگان مسلمان نجاتیافته از کشتار ایروان و 211 روستای تخریبشدهی آن است، ارزشی بیبدیل دارد. در ادامه به مرور برشی از این اثر میپردازیم:
«… وجود نیمهجان من در دهکدهای افتاد، پای راه رفتن نداشتم زیرا با تمام افراد خانوادهام مبتلا به حصبه شده مدت 25 روز بیخبر از خود و جهان خارج، پهلوی هم افتاده و با تبهای جهنمی دست به گریبان بودیم. روزی از شدت تب سر به بیابان گذاشتم، گویا میخواستم خود را به ارس بیندازم که مردم میرسند و مانع میشوند. بهرحال پس از 25 روز به هوش آمدم، نه فقط پرستاری بالای سر خود ندیدم، بلکه جزئی اثاثی که هنگام فرار از زادگاه خود، که به تصرف ارامنه درآمده بود، آورده بودم به سرقت رفته بود. تنها کسی که پس از به هوش آمدن از ما پرستاری میکرد، ربیعه دختر 6 سالهای بود که با حال نزار خود را به صحرا میکشید و برای خوراک ما سبزی صحرایی میچید. تا 10 روز پس از به هوش آمدن دوا و غذای این خانوادهی زمینخورده منحصر به همین سبزی غازایاقی بود که ساقهی آن را جویده میمکیدیم. همین مختصر کافیست که نمایانگر رنجها و آلام ما در آن مدت باشد…
… به راستی که زندگی چه چهرههایی از خود نشان میدهد. یکسال پیش از این تاریخ من در زادگاه خودم اجر و مقامی داشتم و از طرف مردم مامور بودم برای بیچارگان و آوارگان جای و مسکن تهیه کنم و گندم توزیع نمایم. اما اکنون نه کسی مرا میشناخت و نه قادر بودم برای خود و خانوادهام نان تهیه کنم و به تمام معنی محکوم به فلاکت شده و بیچاره مانده بودم. وقتی وارد این دهکده شدم تمام خانهها به وسیلهی فراریان و آوارگان پر شده بود. تنها جایی که پیدا کردیم، گوشهی طویلهای خالی بود که باید آن را مسکن خود میساختیم…
… در آن حالت بیتکلیفی و در انتظار آیندهای نامعلوم چارهای نداشتم جز اینکه آفتاب روزها را در قعر شبها پنهان کنم. تنها امیدم به یک دست لباس نیمدار که به تن داشتم بود و یک کلاه و یک جفت کفش و یک ساعت جیبی و یکدست رختخواب که ممکن بود در روز مبادا با فروش آنها نان خالی ده بیست روز را تامین کنم؛ لخت میتوان زنده ماند ولی گرسنه نه…
… دلم میخواست کسی پیدا شود و از زمین بلندم کند تا بتوانم خود دست افتادگان بگیرم. هر روز به هر جانکندنی بود خود را به کوچه میرساندم و به سینهی دیوار تکیه میدادم و چشم به راه جوانمردی بودم که دستم را بگیرد و از زمین بلندم کند ولی روزها میگذشت و از آشنا یا ناآشنایی که به کمک بیاید اثری نبود… گاهی فریاد میزدم مردم، مرا زنده کنید تا شما را زنده کنم. منظورم این بود که به آنها بفهمانم که من معلمم!
… در آن زمان که همهی اهالی دهکده از من میگریختند، جمعی بودند که مرا ترک نکردند. اینها فراریان و مهاجران جنگ بودند که مانند خود من بیکس و بیچاره بودند. وضع من مایه تسلی و حتی تفریح خاطر آنان بود، زیرا با وجود حال نزاری که داشتم، میکوشیدم با سخنان خود آنها را تسلی بدهم و امیدوار کنم و عجیب است که این مردم دورم جمع میشدند و داستانهای مرا میشنیدند…
… به علت حملهی ارامنه به دهکده، با دکتر صفیزاده به ایران فرار کردیم و به قریهی عربلر که از توابع ماکو بود رفتیم. من پس از ده روز به نخجوان بازگشتم و دکتر همانجا ماند… در آن زمان که دنیا در آتش جنگ و شورش و اغتشاش میسوخت و سیاستهای دول بزرگ اقوام و ملل نادان را در کشورهای مختلف به خون یکدیگر تشنه کرده بود، ارامنه و مسلمانهای قفقاز نیز در زد و خورد بودند و خون یکدیگر را میریختند… دکتر تمام مجروحین را بدون انتظار دیناری درمان میکرد و دارو میداد و مهمتر اینکه اگر اتفاقا یکی از ارامنه زخمی میشد و نمیتوانست فرار کند، او را در پناه خود میگرفت و در خانهاش نگه میداشت و معالجه میکرد و میگفت اینهایی که میجنگند نمیدانند چرا میجنگندند. بعضی به او اعتراض میکردند و میگفتند که اگر او گرفتار همان مرد ارمنی زخمی میشد، به جان او رحم نمیکرد و دکتر جواب میداد: جونکه نمیفهمید! دکتر صفیزاده در سال 1297 مانند سایر مهاجرین از راه ماکو وارد ایران شد ولی چون فارسی نمیدانست قدرش در اوایل کار ناشناخته ماند؛ مخصوصا اینکه در بدو ورود مدتی گرفتار خوانین ماکو شد. اقبالالسلطنهها مدتها به زور او را مانند اسیری نگاه داشته و بیاجر و مزد از دانش او استفاده میکردند..
… در سال 1298 شمسی کاروانهای مفلوک و دربهدر آوارگان بلوای جنگ بینالمللی اول از خانه و کاشانهی خود رانده و فراری شده و سرگردان دشت و بیابان گشته بودند. عروسان شوهرمرده و دامادهای زن به غارت رفته و مادران و پدران بیفرزند مانده و کودکان یتیم شده که هستیشان سوخته یا تاراج شده مانند سیل عظیمی در دامن کوهسارها و صحراها سرازیر شده در حال وحشت بیماوی و مامنی به هر سو میگریختند. در یک چنین هنگامی گروه عظیمی از آوارگان قفقاز مانند دود سیاه حریق مدهشی که بر اثر وزش باد به سرزمینهای همسایه سرایت کند، از راه جلفای تبریز وارد خاک ایران شدند. میان این سیل مردم فلکزده و لخت و گرسنه، جوانی سی و چهار ساله بود که با عائلهی پریشان خود وارد شهر مرند شد. اینها به امید اینکه شاید در شهر تبریز خویش یا آشنایی بیابند که به ایشان پناه دهد، قصد رفتن به تبریز را داشتند. متاسفانه به علت مخالفت اولیای امور در مرند، حرکت آنها میسر نشد. مرحوم خیابانی پس از کسب تکلیف از تبریز و دریافت جواب نامساعد، از ترس آنکه ورود آن عده با آن حالت رقتبار موجب تحریک احساسات مردم تبریز و ناامنی شود، اجازهی حرکت نداد. ناچار این تیرهروزان دنیای ناامن مبهوت و سرگردان مجبور شدند در خرابههای اطراف مرند یا در کوچهها و خیابانها برای تهیه مسکن و پیدا کردن کار و لقمهنانی ویلان شوند» [1]
جمعی از روحانیون مسلمان ایروانی
در آن سالهای سیاه، ایروان به تدریج تنوع مذهبی خویش را از دست داد و در ادامه و با نزدیک شدن به قرن حاضر، به شهری یکدست ارمنینشین مبدل گشت و خاطرهی قرنها زندگی مسلمانان در این ولایت و تراث عظیم اسلامی این سرزمین به محاق فراموشی رفت. ایروانی که روزگاری شهر طلاب و فضلای بنام شیعی و نمادی از همزیستی میان ادیان و مذاهب بود، حالا هیچ نشانهای از آن روزها ندارد و یکی از ظرفیتهای فرهنگی مهم تاریخ جهان اسلام در ولایت ایروان، امروز تنها تبدیل به خاطرهای خاکخورده شده است.
پانوشت:
[1] باغچهبان، جبار. (2536). زندگینامه جبار باغچهبان به قلم خودش. تهران: مرکز نشر سپهر.