تعامل با طالبان؛ تلاش رنجبار گونه ایران، برای شناخت نیمه دیگر افغانستان
ریحانه قبادی
چندسالی میشود که گفتمان تعامل با گروه طالبان در فضای سیاسی و حتی رسانهای ایران، احساس میشود؛ مستندهایی نظیر تنها در میان طالبان و اظهارنظرات گاها مثبت دیپلماتهای جمهوری اسلامی ایران درخصوص طالبان، از مصادیق این رویکرد تعاملی هستند. از سوی دیگر به موازات پیشرفت گفتمان تعاملی_حمایتی ایران از طالبان، در سمت دیگر ماجرا، شاهد ابراز نارضایتی جامعه مهاجرین از این گفتمان هستیم. جامعه مهاجرین هزاره افغان ساکن در ایران، از گروههای شیعه مذهب جامعه افغانستان هستند که آوارگی و پناهندگی آنان به سایر کشورهای همسایه، یادگار از حکومت اهل سنت طالبان و جنگهای داخلی، بوده و هست.
شیعیان هزاره افغانستان که همواره در میان اقوام افغانستان مورد طرد واقع میشدند، با آغاز جنگ و سختگیریها در دوره حکومت طالبانی، به ایران مهاجرت نمودند و بهواسطه ایدئولوژی برادری و حمایت از شیعیان منطقه انقلاب اسلامی، ایران را مکانی بهنسبت امنتر و آرامتر برای ادامه زندگی یافتند.
غالب جمعیت پناهندگان و مهاجرین ساکن ایران را شیعیان هزاره افغانستان که به ایران مهاجرت نمودهاند و هماکنون نسل سوم آنان نیز در ایران حضور دارند تشکیل میدهند.
در این سالها جمهوری اسلامی ایران، سرمایهگذاریهای مادی و فرهنگی خود را برای مردم افغانستان و کشور افغانستان، ازدریچه تعامل با قشر مهاجرین انجام دادهاست؛ تحصیل بسیاری از مهاجرین در حوزههای علمیه و دانشگاههای ایران و بازگشتن آنان به افغانستان و قرارگیری در پستهای تعیینکننده ملی در افغانستان، بخشی از کارنامه جمهوری اسلامی ایران درنسبت با مهاجرین هزاره افغان ساکن در ایران است.
بهرغم برقراری گفتمان ایدئولوژیک برادری با مهاجرین افغان، در این سالها، خلأهای سیاستی و فرهنگی ایران در قبال مهاجرین، موجب آن شدهاست که آنان احساس نارضایتی و گاها عدم تعلق به ایران را تجربه نمایند.
افزایش مطالبهگری مهاجرین در ایران و شکلگیری جریانهای منتقد از جامعه مهاجرین نسبت به جمهوری اسلامی، دو نکتهایست که در دهه گذشته، فکر حاکمیت را به خود مشغول ساختهاست و تاثیر بسیاری بر روی تغییر نگرش جمهوری اسلامی نسبت به مسیری که تاکنون در قبال افغانها و افغانستان اتخاذ نمودهبود، داشتهاست.
یکی از اصلیترین بینشهایی که جمهوری اسلامی ایران در سالهای اخیر از دل آسیبشناسی مسیر طیشده بدان دستیافتهاست، عنایت به این مهم است که تعامل با جامعه افغانستان، در دهههای پس از انقلاب، تنها بهصورت تعامل از پنجرهی مهاجرین شیعه ساکن ایران یا احزاب مذهبی شیعه در افغانستان بودهاست؛ حال آنکه افغانستان واقعی، هم بهلحاظ نسبت قومی و هم بهلحاظ مذهبی، در نمونهی مهاجرین شیعه هزاره ساکن در ایران، خلاصه نمیشود. جمهوری اسلامی ایران بهاین واقعیت پیبردهاست که کارگزاران مذهبی، سیاسی و فرهنگی در افغانستان، تنوع بیشتری از آنچه فکر مینمود دارند و نمیتوان صرفا با تکیه بر گفتمان برادری شیعیان و بدون تعامل داشتن با سایر اقوام و مذاهب این کشور همسایه، در عرصه قدرت منطقه، عرض اندام کرد.
[aparat id=”SJQvb”]
ضمن اینکه پس از سقوط طالبان، مناطق افغانستان همچنان تاکنون شاهد جنگ داخلی با شدت کمتری نسبتبه گذشته میباشند؛ طالبان دربرخی از مناطق روستایی افغانستان مسئولیت تامین امنیت را برعهده گرفتهاست اما از سوی دیگر در شهرهایی که تحت نظر حکومت مرکزی افغانستان است، عملیاتهای تروریستیاش جریان دارد که موجب کشتهشدن مردم بیگناه افغانستان میشود. این یعنی طالبان به لحاظ یک وزنهی قدرت، واقعیت غیرقابل انکار در افغانستان دارد؛ بهطوریکه یک سوی مذاکرات صلح را تشکیل میدهد و آمریکا و دولت افغانستان، همگی بهنوعی ناگزیر به مذاکره با طالبان هستند تا موجودیت خود را حفظ نمایند.
ایجاد و تداوم گفتمان تعاملی _حمایتی طالبان، پاسخی به کنجکاوی ایران در دهه اخیر نسبت به شناخت هرچه بیشتر فضای سیاسی افغانستان است که فکر میکند در این سالها بهنوعی از پذیرش آن غفلت ورزیدهاست.
اکنون شاهد آنیم که سیاستمداران ایرانی، بهدنبال اصلاح سیاستهای خود در قبال افغانستان، هستند و این مسیر از هیچ سویی برای آنان محقق نشدهاست مگر از رهگذار شناخت و تعامل با طالبان.
دوگانهی آمریکا و طالبان از برساختههای گفتمان جدید ایران نسبت به افغانستان است که سعی دارد با رفتار تناقضآمیز حمایت از دولت ملی افغانستان و توام با آن حمایت از طالبان، خود را در صدر محبوبیت نگه دارد غافل از اینکه بهلحاظ منطقی، اساسا نمیتواند برای دو امر که نقیض پنداشته میشوند، مشروعیت کسب نماید.
[aparat id=”QdNMJ”]
وام گرفتن از واژههایی نظیر آمریکاستیزی برای وصف طالبان، تلاش رنجبار گونهای است که به ارائه تصویری خشونتطلب، و نه کنجکاو، از ایران منتج میشود.
پرسش آن است که این شناخت ایران از سوی دیگری از قدرت در افغانستان، به چه بهایی تمام میشود؛ آیا میتواند این دو امر ظاهرا متناقض را با یکدیگر همسو نماید یا اینکه این شناخت، بهبهای از دست دادن سرمایه اجتماعی چندین دههای انقلاب اسلامی درقبال مهاجرین شیعه هزاره افغانستان در ایران و کدورت جامعه جهانی از آن، پایان مییابد؟
این پرسشی است که پاسخ آن برای سیاستمداران ایرانی نیز هنوز در هالهای از ابهام است و بیانات دوگانه آنان، این پرسش را جدیتر و این تناقض را ریشهایتر مینمایاند.