چرا نواشعری گری در میان اسلام گرایان سیطره یافته است؟
نواشعری ها نگاه غیرتاریخی به اسلام دارند به این معنا که اسلام در صورت راستینش بدون نیاز به هیچ امر زائدی می تواند جامعه را از انحطاط نجات داده و به ترقی واقعی برساند.
غالب متفکران و مصلحان اسلامگرا در دوره معاصر گرایش به رویکردهای نواشعری گری داشته اند. نواشعری گری مفهومی است که در فضای فکری کشور ما کمتر مورد بررسی قرار گرفته است. اینکه مبانی فکری این جریان چیست و چرا مقبول مصلحان و متفکران مسلمان افتاده است، سوالاتی است که از هادی بیگی ملک آباد، پژوهشگر اندیشه معاصر مسلمین پرسیدیم.
در ابتدا توضیحی درباره واژه نواشاعره بدهید و بفرمایید این اصطلاح دقیقا درباره چه کسانی به کار می رود؟
به لحاظ تاریخی همیشه جریان هایی داشته ایم که اصل و ریشه بوده اند و در طول تاریخ خوانش های جدیدی نسبت به آنها ها پیدا شده. مثلا افلاطون یک اصل و مبدا است اما بعد از مدتی خوانش های جدیدی از افلاطون شروع می شود که نوافلاطونی ها می شوند. مثلا راجع به مرحوم ملاصدرا مکتب صدرایی برای ایشان است و در دوران جدید نسبت به برخی آرای وی بازبینی ها و بازخوانی هایی شده و عده ای به نوصدرایان مشهور شده اند. نقش و فضا و چشم انداز کلی و افق برای ریشه ها و پیشگامان است و در ذیل افقهایی که آنها ایجاد کرده اند تجدیدنظرهایی در بعضی اصول و مبانی شکل می گیرد که در نتیجه مشهور می شوند به نوافلاطونی، نوصدرایی، نو اشعری و … .
اشاعره جریان عریض و طویلی در تاریخ کلام اسلامی هستند. جریان اشعری یک شاکله اصلی دارد و آن کم توجهی به عقل در جریان اندیشه دینی است. اینکه بگوییم عقل را تعطیل میکنند قابل قبول نیست چون کارهایشان نشان می دهد که عقل را به کل تعطیل نمی کنند و سطحی از عقل را می پذیرند. لیکن در جریان اندیشه دینی سعی می کنند بیشتر شنونده باشند تا تاویل گر.
میزان پذیرش نقش عقل در هندسه معرفت دینی جای تاویل یا عدم تاویل را هم باز میکند یا می بندد. لذا جریان اشاعره از همان اول با یک ظاهر گرایی همراه بودند و این ظاهرگرایی با شدت و قوت در این جریان حضور دارد. در حاشیه این ظاهر گرایی علوم و نظریه های خوبی توانسته شکل بگیرد. از آن جا که در ظاهرگرایی توجه به مفاد نص بسیار است این ها به فرایند و مکانیزم و سازوکارهای فهم متن خیلی بها می دهند و لذا علم درایه و معنا شناسی و حتی منطق در میان اشاعره بسیار پررنگ است.
وقتی ظاهرگرایی می آید فهم مراد متن بسیار مهم جلوه می دهد و همین تاکید بر فهم در حاشیه خودش علوم و سازوکارهای فهم را تولید می کند من جمله معناشناسی، علم درایه، کاربرد شناسی معنا و توجه به منطق که در فهم متن خیلی مهم است. چون وقتی می خواستند تفریع فروع بر اصول کنند نیاز به یک چینش منطقی ادله داشتند. یعنی منطق در این رویکرد دقیقا می شود علم الدلیل، علم الاستدلال. لذا خیلی مهم است. باید مجهول را بر معلوم استوار کرد و کاملا متوجه این چینش منطقی بود و چون این ها می خواستند فروع را به اصول برگردانند و اصولشان همان متن و نص است در فرایند استدلال بسیار دقت داشته و دارند.
این جریان اشعری که ابوالحسن اشعری پیشگام آن است در طول تاریخ امتداد پیدا کرده است. اگر تاریخ کلام را نگاه کنید در طول تاریخ جریان اشاعره یک جریان قدرتمند بوده است. چرا می گوییم نواشاعره؟ شاید خودشان هم دوست ندارند این اصطلاح را به کار ببرند حتی نومعتزله هم خیلی در بین خودشان تفوه به این اصطلاح ندارند. در میان اشاعره این معنا پررنگ تر است و من کمتر کسی را دیده ام که به خودش نواشاعره یا نواشعری بگوید. ولی وقتی پرونده فکری کسانی که ذیل جریان اشعری کار می کنند را بررسی می کنیم و رصد می کنیم متوجه می شویم که این اشعری گری با اشعری گری ابوالحسن اشعری یا متاخرین از او در قرون میانه در برخی مواضع متفاوت است و لباس جدیدی پوشیده است. نسبت به برخی از اصول و پیش فرض های اصل جریان اشعری تاویل هایی اتفاق افتاده و از این جهت مجوز داریم که به اینها جریان نواشاعره و نواشعری بگوییم.
تفاوت این جریان با جریان اشاعره چیست؟
محور و نقطه عزیمت در ارزیابی ما نقش عقل است. در شرایط جدید می بینیم که برخی اندیشمندان منسوب به جریان اشعری سعی کرده اند نقش عقل را برجسته تر کنند و دوم اینکه توانستند همین عقلی که قبلا در حد یک عقل عرفی بوده و عقلی بود که صرفا شخص را به صانع می رساند را صورت بندی جدیدی بدهند و توجه به ظاهر متن را طوری صورت بندی کنند تا بتوانند از آن تولید مدرن داشته باشند.
یک چیزی که به متفکرین معاصری که امتداد جریان اشاعره هستند کمک کرده برخی از جریانات مدرنی است که در غرب شکل گرفته. به این ها خیلی خوب کمک کرده که بتوانند دفاع مدرنی از میراث گذشته خودشان داشته باشند. همان میراثی که اشعری تولید کرده. اگر فلسفه تحلیلی یا جریان پوزیتیویسم در غرب را نگاه کنیم ابزارهای نیرومندی برای دفاع از ایده های اشاعره در اختیارشان قرار می دهد. مثلا نوع نگاه فلسفه تحلیلی به عقل و منطق، نوع نگاهشان به معناشناسی و کاربردشناسی معنا. این ها ابزارهای خوبی در اختیارشان قرار می دهد که بتواننند لباس مدرنی به جریان اشعری کلاسیک بپوشانند.
اگر بخواهم دقیق بیان کنیم به نظرم نواشاعره همان اشاعره مدرن هستند یعنی اشعری گری مدرن شده. اشعری گری ای که توانسته به لحاظ روشی و ابزار دفاع از خودش از ظرفیت تولید شده در تمدن غرب جدید استفاده کند.
بیشتر کسانی که آنان را به عنوان مصلح مسلمان می شناسیم، به نواشعری گری گرایش دارند. اینها چه ظرفیتی در این مکتب دیده اند که اکثرا به این سمت میل پیدا کرده اند؟
سه جریان کلی در جهان اسلام وجود دارد که من نام می برم و بعد مشخص می شود که این جریان ها چه نسبتی با سنت دارند، چه نسبتی با اندیشه کلاسیک اسلامی دارند و نسبت جریان اشعری با این جریان ها چیست.یک جریانی که در درون جریان دینی ریشه دار است جریان اصلاح دینی است. جریان دوم جریان لیبرال قومی است و جریان سوم جریان علمی. اگر آغاز دوره معاصر را جنگ ناپلئون بدانیم که در مصر اتفاق افتاد، از اصلاح دینی چهار پنج نسل گذشته. نسل اول آن سید جمال بوده و بعد عبده تا رسیده به جریانی که الان در جهان عرب داریم مثل ابویعرب مرزوقی، طه عبدالرحمن و عبدالسلام یاسین و..
جریان لیبرال و قومی بیشتر مسیحیان جهان عرب بودند و بر قومیت تاکید می کنند و می کوشند مشی لیبرال به خود بگیرند تا بتوانند از منافع خود در میان مسلمانان دفاع کنند.جریان سوم جریان علمی و سکولار هستند و در حاشیه یک علم جهان شمول وکلی قرار دارند . اینها وضعیت حال ما را گذشته غرب میدانند و اساسا تاریخ و مسیر آن را خطی دانسته و وضعیت فعلی غرب را نقطه ای می دانند که تاریخ طی کرده و اکنون به آنجا رسیده است.
در جریان اصلاح دینی به دنبال چند مطلب هستند؛ اینکه علت انحطاط چیست؟ این سوالی بود که از اول در جریان اصلاح دینی مطرح شد. این سوال همیشه بوده است. وقتی این ها به جواب این سوال برمی گردند ایده اساسی اشان این است که اعوجاج، تحریف و عدول از خط مشی های اصلی دین باعث انحطاط شده است. ضمن این باور پیش فرضی هم در ذهن خودشان دارند که اسلام پاسخگو است، جهانی و جاودانه است. حرفشان این است که اگر به آن اسلام راستین برگردیم لابد مشکلاتمان حل می شود. وقتی به پشت سرشان نگاه می کنند با شخصیت هایی مواجه می شوند که آن ها هم همین دغدغه ها را داشته اند. غزالی را می بینند، فخررازی، ابن تیمیه، ابن قیم و ابن حزم را می بینند.
این ها کسانی هستند که در دوره خودشان در برابر شرایط موجودشان ایستاده اند و مقاومت کرده اند. هرکدامشان در دوره خود طغیانی بوده اند علیه نگاهی که در آن روزگار به دین بوده است. معمولا یک وجه مشترکی که بین این شخصیت های تاریخی که به عنوان الگوهای جریان نواشعری مطرح می شود این است که این ها به دنبال یک اسلام پالایش شده و به زعم خود راستین هستند و نسبت به ورود هر عنصر معنایی و فرهنگی از تمدن های دیگر در درون این حوزه معنایی اسلامی حساس هستند.
می دانید که در دوره عباسی بحث ورود اندیشه های یونان به تمدن اسلامی مطرح شد و با شدت و ضعف هایی در اقطار تمدن اسلامی مطرح شد و مورد توجه قرار گرفت. از این طرف میراثی از تمدن فارس وارد جهان اسلام شد. جاهای دیگری هم بوده. اندیشه های وارداتی این شخصیت های تاریخی را بسیار حساس می کرده و فکر می کردند یکی از عواملی که باعث می شود اسلام راستین و اسلام پالایش شده دست نایافتنی شود اندیشه های وارداتی است و سفت و سخت در برابر اندیشه های وارداتی مقاومت می کردند و ضمن اینکه نقاد شرایط فکری درون جامعه اسلامی بودند، به نحوه ورود و اصل ورود افکار وارداتی هم نقد داشتند.
مثل نقدی که امثال عبدالکبیر خطیبی از آن به عنوان نقد دوگانه نام می برد، نقدی است که در امثال ابن حزم، ابن تیمیه، رازی و غزالی داریم. در شرایط ما شخصیت هایی مثل جابری، خطیبی، حنفی یا طه عبدالرحمن دارند به نحوی همین معنا را تمرین میکنند. یعنی هم نسبت به نحوه تفکر در جهان اسلام انتقاد دارند و به موازات آن نقدهایی هم به غرب جدید دارند.
این نسبت و معادله در دوره کلاسیک ما هم وجود داشته. وقتی شما ابن حزم را نگاه می کنید به عنوان کسی که بر ابن تیمیه و ابن قیم مقدم است می بینید بحث «تقریب لحدالمنطق» ایشان نوعی بومی سازی منطق است. معمولا این ها در برابر بخش متافیزیک میراث یونان می ایستادند و آن بخش منطقی را می گرفتند و به این منطق هم دقیقا در راستای همان ظاهر گرایی شان استناد می کنند. چون ظاهرگرایی ظرفیت خوبی برای معنا شناسی، استدلال و تفریع فروع بر اصول دارد.
دغدغه مشترک این افراد که با هم جمع می شوند دغدغه تفکر بومی و بزعم خود راستین است. اینکه چقدر توانسته اند به این معنا جامه عمل بپوشانند اصلا محل بحث ما نیست و ما نمی خواهیم دستاورد کلاسیک ها یا معاصرین را ارزیابی کنیم. فقط می دانیم که این ها در یک دغدغه با هم مشترک هستند اینکه عامل انحطاط اولا اندیشه های وارداتی است و ثانیا عدم حضور صحیح و مطلوب اندیشه های اسلامی در همین قلمروی خودمان است.
این ها نقدهایی به مباحثی مثل خرافات و … دارند و خودشان مباحثی مثل بدعت و این طور مباحث را مطرح می کنند، دغدغه این را دارند که این ایده های اسلامی توسط مسلمانان و به دست خودشان تحریف هایی بر آنها بار شده و این تحریف ها را باید بزدایند. این معنا این ها را با هم جمع می کند.
اگر بخواهم یک جمع بندی داشته باشم از ایده ای کلی که این ها را با هم در یک جا جمع می کند می توانم به چند مورد اشاره کنم. اول اینکه این ها تاکید خاصی بر زبان عربی دارند. زبان عربی را بی محابا تقدیس می کنند تا جایی که در تاریخ اسلامی داریم که امثال ابن تیمیه تفوه به زبان های دیگر مثل فارسی را مذموم می شمردند و زبان عربی را زبانی می دانستند که صحیح است و ظرفیت فهم اسلام در آن نهفته است و اساسا افضل لسان ها است.
در روزگار جدید همین خاص بودن و منحصر به فرد بودن زبان عربی منجر می شود به نظریه هایی در باب زبان و فلسفه زبانی. چون اعتماد بسیار بالایی به زبان عربی دارند. ما دعوای تاریخی این بحث را در کتاب «الامتناع و الموانسه» ابوحیان توحیدی داریم که مناظره ای را بین متی ابن یونس به عنوان طرفدار منطق و فلسفه یونان و صیرافی به عنوان کسی که نحوی و طرفدار نحو بوده مطرح می کند. ادعای صیرافی این است که نحو عربی ما را از منطق یونانی بی نیاز می کند. لذا از این جهت این ها بسیار به زبان عربی اعتماد و اهتمام دارند و در جریان اندیشه ورزی سعی می کنند از بیشترین ظرفیت آن استفاده کنند.
دوم نفی شرافت متافیزیک است. یعنی اگر بخواهیم طبقه بندی ای از علوم داشته باشیم این ها آن طبقه بندی متعارف که فلسفه را اشرف علوم می داند و بعد علوم ریاضی و بعد علوم طبیعی و … را قبول ندارند و اکثریت قائل به برتری علم طبیعی هستند. همان معنایی را در چند صد سال قبل گفته اند که کانت در قرن هجده می گوید. کانت دقیقا وقتی نقد عقل محض را شروع می کند به دنبال پیدا کردن یک پشتوانه برای فیزیک نیوتن است. تمام فلسفه را به خدمت می گیرد تا برای علم نیوتنی پشتوانه تئوریک درست کند. او هم علوم طبیعی را در راس می داند و متافیزیک را علم نمی داند بلکه یک خادم می داند. یک چیزی می داند که در حد معرفت شناسی است.
نواشعری ها در طبقه بندی علوم تاکید خاصی بر علوم طبیعی دارند. ما برای کلاسیک ها و مدرن های جریان اشعری دغدغه هایی را برشمردیم که همان دغدغه دین پالایش شده و دین راستین است و این مبتنی بر پیش فرضی است که دارند که اگر دین اسلام راستین در جامعه بیاید انحطاط را برطرف می کند و باعث ترقی جامعه می شود.
پس شاخصه های این ها یکی تاکید بر زبان عربی است و خاص بودن آن و گاهی تعصب بر آن، دوم ضدیت با متافیزیک یونان و فلسفه ارسطو است و آن طبقه بندی علوم که فلسفه را اشرف علوم و مادر علوم می داند. در مقابل آن قائل به این هستند که علوم طبیعی و علوم ریاضی علم هستند و نسبتی با متافیزیک برقرار می کنند که کانت می کرد یا جریان فلسفه تحلیلی برقرار می کند.
مشخصه بعدی نگاه غیرتاریخی به اسلام است. نگاه راست کیشانه و ارتدوکس به این معنا که اسلام در صورت راستینش بدون نیاز به هیچ امر زائدی می تواند جامعه را از انحطاط نجات داده و به ترقی واقعی برساند. این نگاه غیرتاریخی شان است.
در مرحله بعد این ها از آن جایی که نقش عقل را کمرنگ می بینند ضدیت کامل و شاملی با تاویل دارند. اساسا این ها با جریان تاویل و جریان هایی که متمرکز بر تاویل هستند مخالفند. هم با تاویل مخالفند و هم با جریان های تاویل گر. از این جهت هم با معتزله در تقابلند، هم با شیعه، چه در شاخه اسماعیلیه و چه شاخه امامیه. حتی با جریان صوفیه و جریان عرفان. ملاحظه می کنید که ابن قیم و دیگر ظاهرگرایان ردهایی بر ابن عربی دارند. یا در جریان اشاعره ردهای زیادی بر جریان تصوف و عرفان هست.
این مشخصات کلی به یک معنا خودش را در شرایط جدید حفظ کرده و به یک معنا هم تعدیل هایی برایش اتفاق افتاده است. شخصیتی مثل طه عبدالرحمن که به نظرم قله اشعری گری مدرن است، دقیقا می آید ظاهرگرایی را ضمن آنکه با منطق مدرن تجهیز و تقویت می کند با تصوف و عرفان هم آشتی داده و آن را با اخلاق عملی به صورت تئوریک آشتی دهد. ولی دغدغه ها همان است. مسائل کلی همان مسائل است لکن ابزارها تغییر کرده و یا بعضی از تعدیل ها انجام شده.
این دغدغه مشترک که بحث ناب دینی و … است باعث نمی شود که نسبتی هم با جریان سلفیت پیدا کنند؟
وقتی آن سه جریان را عرض کردم می خواستم همین را بگویم. اگر بخواهیم جریان اصلاح دینی را از نسل اول تا نسل جدیدش یک جریان اشعری بنامیم شاید به خطا نرفته باشیم. احتمال دارد که بعضی شخصیت ها که در نسل های مختلف این ها بوده اند رگه هایی از تفلسف و فلسفه گرایی هم داشته باشند، اما اساسا این ها به دنبال راست کیشی و ناب دینی هستند. به دنبال زدودن موانع و برطرف کردن خرافات و بدعت ها و بازگشت به اسلام اصیل هستند. با آن پیش فرض که اسلام توان بروز و ظهور خودش را در همه تاریخ ها و زمان ها دارد و می تواند اسباب خیزش باشد.
بعضی از این ها به نحوی ادعای عقل گرایی داشته اند مثل محمد عبده. آیا عقلگرایی این ها عقل گرایی فلسفی بوده یا اینکه صرفا یک عقل عرفی است؟ آیا این عقل گرایی باعث نشده که از رویکردهای اشعری شان دور شوند؟
وقتی می گوییم این ها دنبال بازگشت به اسلام راستین هستند به یک معنا کل جریان اصلاح دینی را می توانیم یک جریان سلفی هم بنامیم، بدون اشراب هیچ معنای منفی ای در عنوان سلفی. چون سلفیه تاریخی یک پرونده و کنش اجتماعی سیاسی ای دارد و ما اصلا در مقام ارزیابی پرونده سلفیه نیستیم. اما اگر معنای منفی و مثبتی در سلفیه اشراب نشود، جریان سلفی دینی بخش اعظمش به دنبال بازگشت به اسلام راستین است.
اما از این نکته هم نباید غفلت کرد که بخشی از جریان اصلاح دینی غیرتاریخی نیستند و به اسلام یک نگاه تاریخی دارند و می کوشند یک صورت بندی جدید از اسلام بدهند. یعنی صرفا بازگشت به اسلام راستین را سبب خیزش و خروج از انحطاط نمی دانند و قائل به این هستند که باید از اسلام مطابق مقتضیات عصر صورت بندی جدید بشود. در این باره مثلا حسن حنفی را داریم. حسن حنفی شخصیتی است که به دنبال صورت بندی جدیدی از عقیده اسلامی است که بتواند در زمان جدید مقاومت کند. عنوان یکی از کتابهای ایشان «من العقیده الی الثوره» است. وقتی به میراث تصوف ما مراجعه می کند می گوید این باید میراث بقا باشد در روزگار جدید. در روزگار قدیم این موجب فنا می شده است. فنا فی الله و مباحثی که در تصوف و عرفان داشتیم.
پس من منکر نیستم که در بدنه جریان اصلاح دینی جریان های غیرراست آیین و ناب دینی هم وجود دارند مثل کسانی که به بازسازی اسلام و صورت بندی جدید از اسلام می اندیشند. به یک معنا نگاه تاریخی به اسلام دارند. این ها هم در درون جریان اصلاح دینی قرار میگیرند. اما حضور جریان اصلاح دینی تاریخ گرا در کنار جریان اصلاح دینی غیرتاریخی خیلی کمرنگ تر است.
البته ما در جهان اسلام کسانی داریم که راجع به دین و عبور از دین و بهره برداری از آن صحبت می کنند ولی ما این ها را درون جریان اصلاح دینی قرار نمی دهیم. مثلا درست است که عبدالله العروی می خواهد ارتباطی با سنت برقرار کند و از سنت اسلامی عبور کند ولی نقطه عزیمت او مراجعه به سنت نیست بلکه عبور از سنت است. شخصیت هایی مثل العروی یا مشابه وی مانند طه حسین در مجموعه جهان عرب زیاد داریم. شخصیت هایی که میخواهند از سنت عبور کنند. آنها شرایط دنیای جدید را می پذیرند و عبور می کنند.
جریان اصلاح دینی همین جریانی است که با سید جمال شروع شد، رشید رضا، عبده و جدیدا به دست کسانی مثل طه عبدالرحمن رسیده است. این جریان اصلاح دینی است که بسیار هم پررنگ است. به یک معنا این ها سلفی هستند و نسبت پیدا می کنند با کلاسیک های اشعری جهان اسلام. چون در اهداف و دغدغه ها با هم مشترک هستند. در ایده های کلی هم که عرض کردم که یکی خاص شمردن زبان عربی بود یکی برخورد خاص با منطق و نگاه غیرتاریخی و عدم توجه و اجازه به تاویل و رویکردهای تاویلی که در این ها مشترک هستند. این ها سلفیه جهان اسلام هستند.
اما متاسفانه الان این جریان اصلاح دینی به سمت هایی رفته که سیاسی شده و از آن اهدافی که داشته و پیشگامان این جریان برایش ترسیم کرده بودند دور شده. دقیقا الان جریان اصلاح دینی در جهان عرب شاخه افراطی سیاسی اش رسیده به جریاناتی مثل القاعده و داعش و هیچ تردیدی هم در این نیست. اما همین جریان اصلاح دینی اگر مسیر طبیعی خودش را طی می کرد و دست به سیاسی کاری و حرکت های خشن و … نمی زد شاید می توانست الان وضعیت بهتری داشته باشد. متاسفانه کل جریان اصلاح گرا در جهان عرب تحت الشعاع افراطی گری جریانات سلفی خشنی مثل داعش و القاعده قرار گرفته است. ظرفیت جریان اصلاح دینی غیر از این ها است. ظرفیت متعارف این جریان این است که ضمن توجه به جامعه و سیاست به کار فکری و تمرکز بر متون و نصوص و حتی نوآوری در نظریه های گذشتگان اهتمام داشتند. اما در این جریان سیاسی شده اصلاح دینی که بصورت خشن ظهور کرده تقریبا تمام تلاش های این جریان اصیل را تحت الشعاع کارهای خود قرار داده است.
در ایران و ترکیه کسانی که خواستند با سنت اسلامی موجود مقابله کنند، یکی از راه های مبارزه با آن سنت را نابودی زبان عربی به عنوان وسیله انتقال این گفتمان می دانستند. ولی در جهان عرب نه تنها این طور نیست بلکه برعکس است. یعنی مسیحیان عرب که متجدد بودند خیلی به زبان عربی بها داده و آن را گسترش می دهند و معتقد نیستند که این یک ابزاری برای آن سنت است و ما باید با آن مقابله کنیم. آنها در اهمیت دادن به زبان عربی با اصلاح طلبان دینی به یک وحدتی می رسند. چرا این اتفاق می افتد؟
من فکر می کنم به لحاظ تاریخی اصلا قومیت مردم شبه جزیره و سرزمین هایی که در این جغرافیا به عنوان جهان عرب و سرزمین عربی قرار دارند یک پیوند ناگسستنی با زبان عربی دارند و آن را بخش اعظم هویت خودشان می دانند و این دلایل زیادی دارد.
اول اینکه تعصب عربی در مقایسه با سایر کشورها بیشتر است. همه کشورها نسبت به زبانشان تعصب دارند، اما کشوها و قومیت های عربی نسبت به زبانشان بیشترین تعصب را دارند و بخشی از آن هم به ظرفیت بالای زبان عربی برمی گردد. هیچ وقت نباید انکار کرد که ظرفیت زبان عربی از زبان هایی مثل ترکی و … خیلی بالاتر است. این ظرفیت هم به گونه ای نبوده که از زمان اسلامی باشد قبل از اسلام هم برترین اشعار جاهلی را داریم که به زبان عربی سروده شده و همین الان هم مثل و مانند ندارد.
در کنار این ها به بیان جابری فکر عربی فکری بیانی بوده است و ربطی هم به اسلام و غیراسلام ندارد و فکر و تفکر عقلی این قوم به صورت بیان بوده، استدلالش به بیان بوده. یعنی بیان با وجود قومیت عربی درآمیخته است. چطور یونانی ها به دنبال استدلال ، لوگوس و عقل و … هستند، هویت عربی هم بیان شاکله وجود آن بوده که در زبان تجلی پیدا می کند.
لذا این ها هیچ وقت به دنبال جریان هایی مثل جریان سره نویسی که در فارسی اتفاق افتاده یا جریانی که در ترکیه اتفاق افتاده نیستند. چون عربیت را بخشی جدانشدنی از هویت تاریخی خودشان می دانند. به لحاظ روان شناسی تاریخی این ها با بیان زندگی کرده اند و زیسته اند و دارند با بیان زندگی می کنند. آنجا که صیرافی می گوید نحو عربی ما را بس است دارد می گوید منطق یونانی هیچ وقت به پای نحو عربی نمی رسد. این بر می گردد به حضوری که مقوله بیان در هویت تاریخی این ها داشته و اعتماد بیش از حدی که به ظرفیت های زبان داشته اند. بنابراین هیچ وقت به اینکه به بازبینی این زبان یا عدول از آن فکر کنند نرسیده اند.
در پایان اگر نکته تکمیلی دارید، بفرمایید.
یک جمع بندی کنم. جریان اشعری یک ریشه های تاریخی دارد. شخصیت هایی ذیل این جریان کار کرده اند و یک ایده های اساسی دارند و امتداد تاریخی این جریان دقیقا به قرن 20 و 21 رسیده و یک جریان زنده و پویا است و دارد فعالیت می کند و بوم گرا است. باور به اسلام دارد. به یک اسلام صاف و بی آلایش می اندیشد و بروز و ظهورش در بین جریانات فکری معاصر بیشتر در همین جریان اصلاح دینی بوده است. قاطبه این جریان اصلاح دینی کسانی همین کسانی هستند که اعتقاد به اسلام و زبان عربی دارند و یک ضدیتی با عناصر وارداتی دارند و به یک اندیشه بومی می اندیشند. این جریان به لحاظ تعدیل ها و صورت بندی های جدیدی که از جریان اشعری کلاسیک داشته به اصطلاح ما به نواشاعره مشتهر هستند و در جهان عرب وضع خوبی در جریان اندیشه دارند.
به عبارتی اسلام گراهای جهان عرب هستند. اما متاسفانه به لحاظ برخی مسائل و مداخلات بین المللی و برخی قشری اندیشی ها و ضعف در مبانی ، این جریان اصلاح دینی مخصوصا اصلاح دینی شاخه اشعری که ما به آن سلفی می گویییم و ابایی هم نداریم، این پتانسیل را داشته که خروجی هایی مثل داعش و القاعده بنحوی از آنها تغذیه کنند. این گونه خروجی ها متاسفانه به یک رویکرد سیاسی خشن و جهادی رسیده که کل دستاورد 150 ساله این جریان را تحت الشعاع قرار داده بطوری که برخی بروز جریان های جهادی سلفی را پایان عمر اسلام گرایی در جهان عرب میدانند و از این جهت بسیار هم خطرناک است.
وظیفه ما الان چیست؟ ما در کنار متفکرانی که درون این جریان هستند همه باید دست به دست هم بدهیم که جغرافیای جریان اصلاح دینی، جغرافیای سلفیگری و اسلام گرایی را جغرافیایی متمایز از این جریانات انحرافی و افراطی معرفی کنیم . باید کار فکری کنیم و نسبت به آسیب هایی که جریان اصلاح دینی داشته بدون هیچ تعصبی کار و فعالیت کنیم . بنظرم این امور میتواند جریان اصلاح گرایی دینی در جهان عرب را به مسیر اصلی و تاریخی خود برگردانده و در جایگاه واقعی قرار دهد.