درباره وضعیت دموکراسی در سوریه؛ اینجا هیچ نشانهای از دموکراسی نیست!
علیرضا صالحی – مطالعه اوضاع سیاسی کشور سوریه از جهات مهمی مهم است. یکی سابقه فرهنگی و تمدنی این کشور در جهان عرب، دیگری وضعیت خاص نظام سیاسی آن که سالیان بسیار طولانی است که وجود دارد و شاید مهمتر از همه از سرگذراندن تجربه مواجهه با این حکومت و درس هایی است که میتوان از آن گرفت. به همین سبب با آقای علیرضا مجیدی کارشناس مسائل منطقه درباره وضعیت دموکراسی در سوریه به گفتگو نشستیم که متن آن در زیر میآید.
مختصری راجع به پیشینه اجتماعی فکری تفکرات دموکراتیک در سوریه توضیح بفرمایید.
سوریه کشوری است که تا سال 1930 دویلات (دولتها) بود. یعنی از سقوط امپراطوری عثمانی تا 1930 دوره دولتهایش است. بعد از شش سال جمهوری اول سوریه شکل میگیرد که در آن زمان دو دولت حلب و دمشق از بین دویلات با یکدیگر متحد شده بودند، ولی هنوز نظام فدرالی بر دولت علوی و دروز برقرار بود. بعد از 1936 و معاهده خروج فرانسه تا 1946، شاهد یک سوریه واحدی هستیم، بجز لواء اسکندرون که در سال 1939 جدا شد. پس از 1946 که دولت مستقل سوری تشکیل شد، دوره کودتاهای مکرر است. در یک بازه کوتاه شاهد چهار کودتا هستیم. طی سه سال از 1958 تا 1961 دوره اتحاد با مصر و جمال عبدالناصر است. دوباره تا 1963 که سوریه مستقل شکل میگیرد شاهد کودتاهای پیاپی هستیم. در همین زمان هم تمایلاتی برای اتحاد با عراق به چشم میخورد. بعد از کودتای حزب بعث در سال 1961 تا امروز نظام بعثی مسلط بوده است. به جز یک بازه چند ماهه که احمد الخطیب به عنوان رئیس موقت برگزیده شد، همه سردمداران نظامی بودند. یا با کودتای رسمی یا شبه کودتا قدرت را به دست گرفتند. بعثیها سعی کردند از جمال عبدالناصر الگو بگیرند، لذا یک انتخابات هفت ساله برای ریاست جمهوری برگزار شد. برای پارلمان هم یک دوره پنج ساله برگزار شد. ریاست جمهوری در این کشور مادامالعمر است ولی انتخابات هم انجام میشود. یعنی شخصی که رئیس جمهور هست دوباره کاندید میشود و دوباره با نودوچند درصد آرا تا هفت سال دیگر تمدید میشود. 2014 که در فضای اعتراضات برگزار شد یک استثنا بود که آرا به زیر نود درصد آمد. اینکه آرای یک رئیسجمهور به زیر 90درصد رسید، اصلا در تاریخ احزاب بعث در آسیا و شمال آفریقا استثنا است. آزادی انتخاباتشان اینطوری است. از 2014 به بعد، احزاب دیگر هم میتوانند شرکت کنند ولی اکثر قاطع پارلمان با همان حزب بعث است. احزاب هستند ولی اختیار تام با بعث است.
وضعیت آزادی در انتخابات و حقوق سیاسی و تطورات آن در کشور به چه شکل بوده است؟
در کشوری که پشت سر هم کودتا دیده، دائما حاکمیت تغییر کرده، پشت سر هم حاکم نظامی آمده، قابل حدس است که حقوق سیاسی چه جایگاهی دارد. تازه بشار اسد غیرنظامی است. سوریه قدیمیترین کشور از لحاظ اعلام حالت فوقالعاده است. در سال 1967 که جولان به اشغال اسرائیل درآمد دمشق حالت اضطراری اعلام کرد و این حالت تا سال 2011 برقرار بود. یعنی 44 سال، که در تاریخ کشورهای منطقه سابقه نداشت. 44 سال اعلام حالت اضطراری داشت. 2011 جزو اولین اصلاحاتی که بشار در برابر اعتراضات انجام داد حالت فوقالعاده را لغو کرد. خب حالت فوقالعاده یعنی چه؟ یعنی حقوق سیاسی بالکل سلب میشود. البته یک استثنائاتی داریم. یعنی ما دوبار در سالهای 2005 و 2000 دوره کوتاه گشایش سیاسی داریم که ربیع دمشق نام گرفته است ولی هیچ کدام به یک سال نرسیده است. این واقعیتی است که در مورد سوریه نمیشود انکار کرد.
وضعیت آزادی و فعالیتهای احزاب را بیشتر توضیح دهید.
اساسا در سوریه، نظام تک حزبی بوده است. 2011 یک سری اصلاحاتی صورت گرفته اما همچنان حزب بعث تامالاختیار است. حتی کودتاهای صورت گرفته در عراق و سوریه، کودتای داخل حزب بعث بوده است، و نه اینکه یک حزب دیگر بتواند کودتا کند. آزادی احزاب به این معنی شوخی است. از 2011 به احزاب چپ مجوز فعالیت بیشتری دادهشد و اسماً ظهور کردند. لذا احزاب کمونیست و سوسیالیست در این زمان سربرآوردند. اینها با شروطی هنوز هم فعالاند. حتی بر خلاف تصور رایج لزوما نباید حامی حکومت باشند. الان در بحث تدوین قانون اساسی به عنوان مستقلین عضو شورای قانون اساسی هم جای گرفتهاند. اولین شرط نانوشتهای که برای این احزاب مطرح است اینست که اینها باید مورد تایید دائمی نهادهای امنیتی باشند. نهادهای امنیتی سوریه هم یک فضای خیلی خاصی دارد، یعنی نظام پلیسی خاصی حاکم است که باید مراعات آن را داشته باشند. پلیس و ارتش، به خصوص مخابرات الجویه که مربوط به ارتش است، بدون هیچ نظارت و پاسخگویی افراد را دستگیر میکنند. یعنی هیچ برگه ضمانتی حزبی وجود ندارد. هیچ دستاویز و مستمسک محکمی ندارند. لذا همیشه باید نسبت به نهادهای امنیتی مراعات کنند. همه احزاب باید برای مبارزه علیه تروریسم، یک صدا از ارتش سوریه حمایت کنند.
به جز احزاب، ما چهرههای سیاسی و مستقل هم داریم. حتی افرادی که صراحتا حامی بشار اسد نیستند هم وجود دارد. مثل آقای لوی حسین یا فاتح جاموس و غیره. آقای لوی حسین حزبی در خارج از کشور به حمایت از روسیه تشکیل داد. اینها باید در چارچوب مصالح سوریه حرکت کنند لذا نمیتوانند حزب مستقل تشکیل دهند و اگر حزب شان بخواهد شکل بگیرد، محدودیتهای امنیتی دمشق نابودشان می کند. خصوصا این افراد که صریحا از بشار انتقاد کردند. البته همینها هم در جنگ داخلی سوریه نمیتوانند حامی معارضه باشند والا نابود خواهند شد. سقف کار این افراد، طرح مباحث بیفایده بودن جنگ و لزوم گفتگوی ملی است. آزادی احزاب به این شکل است.
من تمام اینهایی که عرض کردم ناظر به سوریه اسد بود. ما وقتی از سوریه صحبت میکنیم سوریه عضو سازمان ملل است. سوریه رسمی است. این سوریه رسمی چند پاره شده است. حدودا 63 درصد تحت سیطره دمشق است که عرایض بنده ناظر به این قسمتها بود. یک بخش دیگری داریم که تحت سیطره ائتلاف سوریه دموکراتیک است و یک بخشی هم در شمال داریم که آن هم دوباره دو قسمت میشود، یک بخش از آن تحت سیطره حکومتالانقاذ وابسته به هیئت تحریرالشام است که در ادلب مستقر هستند. یک بخش وسیعتری داریم که تحت قیمومیت مستقیم ارتش ترکیه است و از لحاظ اداری تابع دولت موقت است.
وضعیت آزادی رسانه چگونه است؟ آیا نقش رسانهها پررنگ است؟
اصولا رسانه تا سال 2000 باید به تأیید حزب بعث فعالیت میکرد. پس از مرگ حافظ اسد و روی کارآمدن بشاراسد شاهد یک دورهای هستیم که «ربیع دمشق» میگویند. رئیسجمهور پسر مقداری آزادی سیاسی داد. یکی از موارد ملموس این بود که اجازه انتشار روزنامه داد، و به سرعت مجلات و روزنامه تولید شد. این تحول نزدیک بود فضای سیاسی سوریه را با خود ببرد. به یک سال نرسیده، دوباره نظام، حالت پلیسی دوره حافظ را به خودش گرفت. دوباره قلعوقمع و تعطیلی روزنامهها آغاز شد. یک بار دیگر در سال 2005 و بعد از اعتراضات کردها فضا را اندکی باز کرد. دوباره رسانههایی ظهور کردند اما نظام بعث دوباره رسانهها را سرکوب کرد که در نتیجه آن دو اتفاق افتاد. اول اینکه بعضیهایشان زیرزمینی باقی ماندند. دوم اینکه رسانههای محلی غیرسیاسی، به کارشان ادامه دادند؛ که نهایتا و بعد از 2011 خیلی از اینها سیاسی شدند. مثلا رسانه مخصوص فیلم و آواز و مباحث محلی، سیاسی شدند. بعضیهایشان خیلی رنگ سیاست به خود گرفتند. مثلا «اورینت» یکی از اصلیترین شبکههای معارضه هست. شبکهای که مرکزش دبی بود اما رسمیت داشت، یعنی هیچ محدودیتی در سوریه متوجه او نبود. شبکهای با محتوای فیلم و آواز بود. یا «رادیو سوا»، یک رادیوی محلی بود ولی یک دفعه در یک مقطعی نقش ملی پیدا کرد و سیاسی شد و زود هم تعطیل شد. الان که وجود ندارد ولی در سال 2011 خیلی موثر بود.
وضعیت نهادهای مردمی چگونه است؟ آیا آزادی قابل توجهی برای فعالیت دارند؟
تنها بُعد فعال و پررنگ نیمهسیاسی و نیمهاجتماعی سوریه تابع بعث، نهادهای مردمی است. این نهادها آنقدر وزن داشتند که کنفرانس سوچی بر پایه آنها برگزار بشود. امروز در شورای تدوین قانون اساسی یک سهمیه ویژهای برای مستقلین قرار دادند که از طریق همین نهادهای مردمی روی آنها سرمایهگذاری شد. یک اتفاق خوب این بود که نهادهای مردمی بعد از فضای 2011 هم تعطیل نشدند. البته به شدت سیاستزدایی شده ولی مثلا اینکه در راس انجمن صنفی معلمان موظف نباشند یک آدم بعثی مهمی بیاورند، همین یک رویه قابل توجه بود که شکل گرفت و ثمره دوران بشار بود. در دوره حافظ اصلا اینها وجود نداشت. امروزه به صورت کلی همه نهادهای مردمی قانونی و فعال هستند ولی آنچنان ورودی هم به فضای سیاسی ندارند؛ به جز اینکه به طور لفظی از ارتش، به عنوان ضامن استقلال کشور حمایت دارند. این یک فاکتور خیلی موثر و مهمی است. البته جدیدا درحال سیاسی شدن هستند، البته نه در فاز حکومت دمشق و نه معارضه. بلکه به عنوان فاز سوم که پروژه مشترک مورد حمایت هم روسیه و هم سازمان ملل است، خصوصا دوره دمیسترا.
میزان رضایت مردم از دموکراسی در این سوریه به چه میزان است؟
یکی از تبلیغات حافظ اسد این بود که سوریه را دائما با لبنان مقایسه میکرد. کلیدواژهای داشت به عنوان «الاستقرار السیاسی»، یعنی ثبات سیاسی که مزیت سوریه را در همین استقرار میدانست. نه تنها حامیان حکومت بلکه عموم مردم سوریه، که در فرهنگ سنتی به سر میبردند، این مسئله را در مقایسه با لبنان به عنوان یک مزیت مطرح میکردند؛ به جز طبقه جدید جوان و نوگرا. این فاکتور بسیار مهمی است. نسل جدید طبقه متوسط، شرایط متفاوتی دارد. طبقه متوسط تا پیش از 2011 در دوره بشار بارور شد. سیاستهای اقتصادی و البته دیپلماتیک سیاست خارجی سوریه موجب شد، این طبقه متوسط بعد از 2011 دوپاره شود. بخشی که عمدتا دانشگاهی بودند به سمت مطالبات دموکراسیخواهانه و آزادیطلبانه رفتند. بخش دیگر، بحث استقرار خیلی برایشان مهم بود. الگویی مثل امارات و خلیجیها را ایدهآل می دانست. این دسته دوم به عاملان اصلی بقای بشار تبدیل شدند.
یک بحث کلی در جامعه شناسی سیاسی داریم که بشار اسد چگونه برقرار ماند؟ اگر خیلی کوتاه و فشرده بخواهم بگویم اینست که، حافظ اسد خودش فرزند روستا بود، طبقهای که در ارتش با او همراه بودند، همگی روستایی بودند. اصطلاحا در فضای محلی بهشان میگویند ریفی. طبقه حاشیهای بودند که با فرهنگ و مدن خودشان بالا آمدند و تبدیل به ارتشی مقتدر شدند. فرزندان اینها برعکس، کسانی بودند که رفتند در دانشگاهها درس خواندند، از اول پدرانشان قدرت و سرمایه داشتند و جنرال ارتش بودند. اینها در دوران نوجوانی، درست نقطه مقابل پدرانشان دغدغه مالی نداشتند و بعد هم رفتند دانشگاه درس خواندند. نسل دومشان شدند یک سری آدمهای تکنوکرات، که بشار خودش نماد اینهاست. در اروپا پزشکی خوانده است. حافظ اسد کسی است که مثلا حکم داده بوده، پزشکان باید نسخههایشان را به زبان عربی بنویسند. الان این مسائل خندهدار است. تصور کنید پزشک حق نداشته که بنویسد bcomplex، باید عربی مینوشت. آن وقت بشار کسی بوده که رفته در لندن، پزشکی خوانده است. معلوم است که این دو نسل خیلی فرق دارند.
بشار که آمد طبقه تکنوکرات را حاکم کرد. اصلا یک تضادی در داخل حکومت و علیه بشار به نام حرس القدیم پدید آمد. شبیه همین حوادث در اردن پیاده شد که اردن را نابود کرد. همه اینها طی حدودا یک دهه پیش از 2011 به سرعت اتفاق افتاد. در دیپلماسی خارجی شاهد یک رویکرد کاملا منفتح و متفاوتی از بشار هستیم. البته خود حافظ هم در ده سال پایانی این تغییرات را داشت. پس از جنگ خلیج و مشارکتش در آن، این مراحل را کلید زد، ولی به طور بارز در دوره بشار اتفاق افتاد که در نهایت سفارت آمریکا در دمشق افتتاح شد. چند وقت قبل رابرت فورد در انستیتو واشنگتن سخنرانی داشت. یک بخشی از صحبتهایش به همین موضوع پرداخت و گفت آمارها نشان میدهد رونق اقتصادی یازده سال اول سوریه، قابل توجه بوده است. لذا طبقه متوسطی شکل گرفت که پیش از آن نبوده است. یک بخش این طبقه، تفکرات کلاسیک داشتند که حاملان ارزشهای دموکراسی بودند، یک بخش دیگر هم تکنوکراتها بودند. البته تولد این طبقه پیش از آن بوده و در این دوره اینها بارور شدند. مثلا یک سری شخصیتها مثل سهیرالاتاسی که از نوادگان اتاسی بزرگ است و از موسسان سوریه به حساب میآیند، وجود داشتند ولی اینها هیچوقت اقبال و بدنه اجتماعی نیافتند. افرادی مثل هیثم مالح، برهان غلیون در دوره بشار شناخته بودند ولی اقبال بهشان بالا رفت. خصوصا دوتا رویداد ربیع اول و ربیع دوم تاثیر داشت که طی آن توجه نخبگان و دانشجویان به سمت آنها رفت. لذا طیفی تبدیل به حامیان ارزشهای دموکراتیک شدند.
یک طیف دیگری داریم که اینها دقیقا تکنوکراسی را در سایه استقرار سیاسی معنا میکنند. همین الان هم در ادبیاتشان هست که میگویند : «ما قیمه هذه القیم؟» تعبیر قشنگی است. قیمت اولی قیمت فارسی است. دومی به معنی ارزشهایی است که از آن دم میزنیم. میگوید که قیمت آن قیَم چیست؟ به طور ساده میگویند: ارزشهایی مثل آزادی دموکراسی که از آن دم میزنید به چه قیمتی به دست میآید؟ ببین کشور به چه فلاکتی افتاده است، رهایش کنید. بگذار همین نظام تک حزبی باشد ولی سوریه باقی بماند، دچار تجزیه نشود و یک ثباتی بشود تا آوارگان برگردند. پس از آن ذره ذره کشور را بساز. بحثی است که بین خودشان رایج است.
حالا به نکته اصلی، میزان رضایت مردم از دموکراسی برگردم. به جز آن لایه خاص از طبقه متوسط نه در معارضه و نه در موالیها، گرایش به دموکراسی وجود ندارد. کردها از آن دم میزنند ولی خودشان هم در ائتلاف سوریه دموکراتیک، دموکراسی حقیقی به معنی گردش نخبگان را برقرار نکردند. این واقعیت جاری در سوریه است. اما راه برونرفت از وضعیت فعلی هم چیزی جز صندوق رأی نیست. برهان غلیون میگوید: دموکراسی خیلی بد است ولی چیزی است که هر چیزی غیرش بدتر است. لذا در کل به علت مقایسه با لبنان، عامه مردم اقبالی به دموکراسی ندارند. این حرف تا 2011 قطعا درست است. پس از آن خیزشهای مهمی در مناطقی از سوریه علیه بشار اسد به راه افتاد. اگر و اگر این خیزشها را تفسیر به دموکراسیخواهی کنیم، باید بگوییم بخش مهمی از جامعه، خواهان دموکراسی هستند. ولی به راحتی نمیتوان آن را به دموکراسیخواهی تفسیر کرد.
کمی بیشتر در مورد اپوزوسیون توضیح بفرمایید. در چه شرایطی هستند و به چه دستههایی تقسیم میشوند؟
اوپوزیسیون با توضیحاتی که دادم یک سری چهره و اشخاص بودند که احزاب نداشتند. به جز اخوانالمسلمین که خارج از کشور بود و علمدار معارضه در فضای سیاسی خارج از کشور. خود اخوان سه جناح عمده دارد. جناح شمال که شامل افرادی ازحلب و حماء میشود و افراد کمی هم از ادلب در درون آن هستند. جناح مرکز، که مشخصا حمصیها هستند. و سومین آنها جناح دمشق است. جنوبیها هم در دمشق به اخوان نزدیک هستند. اخوان در سوریه چند داعیه دارد. اولی که می گوید ما از دموکراسی حمایت میکنیم و آن را تنها راه برونرفت میدانیم. دوم اینکه ما اسلام را به عنوان مرجع قانونگذاری میپذیریم، تبلیغ میکنیم اما قائل به «تحکیم» یعنی تحمیل آن نیستیم. به طریق اولی تا زمانی که مردم نخواهند، قائل به تطبیقش هم نیستیم یعنی به دنبال اجرای احکامش نیستیم. ولی خودمان از دستوری که بر پایه قرآن باشد حمایت میکنیم. در ادبیاتشان هم در دفاع از تمامیت ارضی سوریه تاکید دارند. این تفکر اخوان سوریه است.
دیگری گروههای چپ هستند که دو دسته میشوند. یک عده که معارض نیستند، بلکه صرفا بدیل بعث هستند؛ اینها را نمیتوانیم اپوزوسیون بنامیم. باز گروههای چپ معارض خودشان دو دسته هستند: یک چپ معارض با پایگاه دمشق است. بعضیها مثل جمال سلیمان که در خارج کشور هستند، متعلق به این دسته هستند. اینها در عین حال که انتقاداتی به بشار دارند فعلا ارتش سوریه را ضامن تمامیت ارضی کشور سوریه میدانند و اولویت را بیرون راندن اشغالگران خارجی میبینند. لذا چاره را در توافق با حزب بعث میدانند و نسخه تجویزیشان همین توافق است. ولی از آنطرف هم قائل هستند که بحران فعلی نتیجه فضای خفقانی است که بعثیها ایجاد کردند. لذا در ادامه یگانه راه برونرفت از بحران را بازنگری اساسی بعث میدانند. لذا بعث را بر خارجیها ترجیح میدهند. خیلی جالب هست که اینها در عمل خودشان خیلی وابسته میشوند. یا قاهره و نظام السیسی یا روسیه طرفهایی هستند که به آنها وابسته میشوند. البته بخواهیم دقیق بشویم بین خودشان هم تفاوتهایی هست. برخی صریحا آرزوی آزادسازی ادلب را دارند، عدهای دیگر قائل به کنارآمدن با بعث هستند. دسته دوم اوپوزیسیون چپ نیز بعث را به عنوان یک واقعیت موجود میپذیرند. اینها امیدی به اصلاح بعث ندارند، قائل به مبارزه هستند، ولی چون به عنوان واقعیت موجود میپذیرند یک نسخههای تجویزی عجیبی دارند، مثلا الگوی رایج در درعا را میپذیرند و تبلیغ میکنند. میپذیرند، یعنی برقراری حکومت اسد را مفید میدانند ولی باید آنقدر تحرکات جامعه قوی باشد تا دولت سیطره تام امنیتی نداشته باشد.
جریان سوم جریان اوپوزیسیون یک جریان اجتماعی است که اساساً فاقد حزب سیاسی به معنای کاملش است. یک جریان اجتماعی است که مشخصهاش این است که سنیاند. یعنی مثل طبقه متوسط فراطایفهای نیستند که از مسیحی و علوی و اسماعیلیه و سنی داخلش باشد، بلکه این جریان به صورت مذهبی، سنی هستند و بطور سنتی، مخالف حکومت اسد هستند. چرا؟ چونکه حاکمان قبلی یعنی صلاح جدید و حافظ اسد که سر کار آمدند، علویهایی بودند که اول از همه سنیها را سرکوب کردند. صلاح جدید در ادامه مجبور شد در برابر دروزیها به خود سنیها اقبال کند. والا اصلا پایه حکومتش سیستم اقلیت در برابر اکثریت بود. بعد حافظ اسد کل آنها را قلع و قمع کرد و کلا یک جریان ضد سنی بود. در تاسیس دولت سوریه، به غیر از چند شخصیت، علویها کلا در حاشیه بودند. لذا یک گرایش غیر قابلانکاری از اهل سنت هستند که خودشان را والیان حقیقی شام میدانند. اینها روزی علیه فرانسه بودند و روزی هم علیه اقلیتهای دیگر این سرزمین، به خصوص علویها هستند. این یک واقعیت جاری هست که یک بدنه اجتماعی گسترده سنی که عمدتا هم «ریفی» (حاشیه نشین) هستند و اتفاقا جز دسته مذهبی هستند که فرهنگ آنچنان بالایی هم ندارند، ولی سرشار از سرخوردگی ناشی از ناکارآمدی و سرکوب هستند و خود را در فضای سیطره اقلیت در برابر اکثریت میبینند. البته عواملی هم تشدیدکننده این فضا هستند. هم عوامل خارجی مهندسیشده فتنهانگیزانه، و هم عوامل داخلی به صورت طبیعی شکل گرفته است. طبیعی یعنی مثلا فلسطینیهای زیادی در سوریه هستند که احساس مظلومیت دارند و این منجر به تولید حس مشترک بین آنها شده است. این موضوع هم در ریف حلب و هم در ادلب و هم در حماه پررنگ است. جنوبیها که کلا اینطور هستند. شرق هم به همین منوال، بخصوص بعد از خشکسالی که پیش آمد. یک فضایی ایجاد شده که اینها خود به خود، علیه حکومت هستند. با توجه به این مسائل، نکته اساسی اینست که چه حزبی بتواند اینها را جذب و سپس نمایندگی کند، والا اینها موضع علیه حاکمیت را دارند. دروزیها هم به شکل دیگری همین وضعیت را دارند. ولی در جریان اعتراضات راه کنارهگیری و دورماندن را برگزیدند و هنوز هم خیلی از آنها در برابر سنیها، بشار را ترجیح میدهند. ولی این هیچ وقت به معنی سیطره، امنیتی دمشق بر سویدا نبوده و نیست.
دسته چهارم جریانات اسلامگرایی هستند که با تسامح زیاد میتوانیم آنها را سلفی بنامیم. به صورت کلی در سوریه سه گرایش دینی وجود دارد، یک گرایش دینی، تابع الازهر است هستند که اقلیتند. دو گرایش پررنگتر و رقیب وجود دارد که یکی سلفی است و دیگری متصوفه. سردمدار گرایش اولی یعنی سلفیها، شیخ البانی است. این جریان انشقاقات زیادی در درون خود دارد. متصوفه هم در سوریه پایگاه پررنگی دارند. اگر از سلفیها قویتر نباشند ضعیفتر نیستند. جریانات اسلامگرا در طول تاریخ سوریه جدید، هیچ وقت قدرت نداشتند و همیشه سرکوب شدند. بعد از قیام اخوانالمسلمین و ماجرای1982، حافظ اسد بر اساس هوش سیاسیاش، متوجه میشود که مذهب را نمیتواند نادیده بگیرد، لذا در پی فضایی برمیآید تا از ناحیه دینی خطری متوجهش نباشد. لذا روی به متصوفه میآورد. اینها هم همانند سلفیها رقابتهای درونی بسیاری دارند. در این میان بخشی از متصوفه هم به معارضه پیوستند و از قضا خیلی هم پررنگ شدند. به طور نمونه آقای رفاعی که از رئوس مجلسالاسلامیالسوری است، صوفی است. در ایران تصور میشد که فیلقالرحمان در پیوند با النصره علیه جیشالاسلام است. در صورتی که اینطور نبوده. از نظر اعتقادی فیلقالرحمان صوفیاند، یعنی النصره اگر نفوذ و قدرت جیشالاسلام را در غوطه پیدا میکرد، بعید نبود که اینها را سر ببرند، چرا که سلفی جهادیها با صوفیها مشکل دارند. لذا فیلقیها موقع فرار ادلب نرفتند بلکه به شمال گریختند. آنهایی که رفتند ادلب الان هیچ اثری ازشان نیست. این خیلی معنا دارد.
گفتیم کلا اسلامگرا در سوریه هیچ وقت قدرت نداشته و حس مظلومیت تاریخی به نوعی روی آنها ایجاد شده است. برای اینها شام، شام بنی امیه بوده، اما امروز دمزدن از اسلام جرم است و این مسئله برایشان خیلی سنگین است. آقای البانی، نسلی از شاگردان سلفی را تربیت کرد. حافظ اسد در سالهای آخر حکومتش از قدرتگیری یک طیف متصوفه نگران شد، لذا دست سلفیهای دعوی را باز گذاشت. این رویکرد بعد از جنگ خیلجفارس که دمشق به خلیجیها نزدیک شد و با عربستان وارد معامله شد، مقارن با مواضع سیاسی دمشق هم بود. لذا سلفیها در سوریه شبکهای از داعیان داشتند که فاقد تشکیلات بودند. در دهه پایانی حکومت حافظ، شاگردان البانی وارد شدند و اداره مساجد و تبلیغات را در دست گرفتند.
بعلاوه بعد از اشغال عراق توسط امریکا، سازمانهای نظامی امنیتی سوریه طرحی مبنی بر زمینگیرکردن آمریکا دنبال کردند. بخشی از این طرحها استفاده از پتانسیل بالقوه موجودیتهای سرخورده با گرایشات اسلامی در سوریه بود تا آنها را به فضای جهادی سوق دهند و آنها برای جنگ با آمریکا به عراق بروند. ابومحمدجولانی موسس النصره و از مبتکران تحریرالشام، جز همین افراد بود. جولانی پیش از سربرآوردن داعش، توسط ابوبکرالبغدادی مأمور شد تا در سوریه جبهه النصره را تأسیس کند. اینها در دورهای بود که موج تبلیغ به جهاد در شمال سوریه راه افتاد. همزمان شبکه البانی در دمشق و در جنوب یک سری گرایشات را تبلیغ میکرد. در این مقطع اخوان هم که سه شاخه عمده داشت، با فضای جهادی تقارب پیدا کرد. یعنی نسبت به گفتمانی که از اخوان میشناسیم که «سلمیتنا اقوی من الرصاص» است. این فضا به شمالیها نمیخورد. ولی شبکه البانی موافق خیزش جهادی نبود.
امروزه میدانیم بندر بن سلطان یکی از عواملی بود که هم عراق را به آتش کشید و هم جزء بنیانگذاران شبکه جهادیهایی بود که منجر به تشکیل داعش شد، ولی شبکه البانی در سوریه مخصوصا در جنوب، نیروی جهادی زیادی تأمین نکرد. بلکه همان شبکه اطلاعاتی ارتش سوریه بود که شمالیها را به جهاد میکشاند. در این میان زندان صیدنایا هم ساخته شد که بعدتر اهمیت زیادی یافت. چرا که اسلامگراها که جهادیها شاملشان بود، در این زندان نگهداری میشدند. جریانات مختلف جهادی از جمله ابوالقعقاع و حسن صوفان زندانی شدند. ابوالقعقاع که عنصر اطلاعاتی بوده اما بدنه مهمی داشته، صوفان هم از عربستان به سوریه آمده بود ولی چون به جهاد متمایل بود، نگرانیهایی به بار آورد و او را به زندان انداختند. اینها برای قبل از شروع بحران است. عموم رهبران فعلی گروههای سلفی مال آنجا هستند. عموم اینها تجربه صیدنایا را دارند. خصوصا احرارالشامیها. از پنجاه نفر اولشان، سه یا چهارنفر خارج از صیدنایا بودند. مثلا افرادی مثل جولانی در این زندان نبودند بلکه در بوکای عراق زندان شدند.
دسته مخالف بعدی حقوقیها هستند. آنها مثل طبقه متوسط با یک نگاه مدرن به وضعیت حاکم بر سوریه معترض هستند. اینها با دولت حافظ به شدت مخالف بودند ولی مجال بروز نداشتند؛ اما امروزه مجال بیشتری یافتهاند و به دولت بشار اعتراض میکنند. آقای مالح، آقای مناع، در این دسته به راحتی جا میگیرند. خاستگاه اجتماعی آقای مالح طبقه متوسط هست. آقای مناع خیر. گفتمان این افراد حقوقی است و به شدت به آن عقیده دارند.
آخرین دسته از اپوزیسیون، یک جریان خیلی لاغری به نام متصهینین هستند. جریانی که خواهان سقوط بشار و متمایل به دوستی با اسرائیل است. گفتمانش هم گفتمان خیلی مبتذلی است. یعنی فهد المصری، کمال اللبوانی چهرههای جریان هستند که اقبالی هم در جامعه ندارند. راجع به فهد المصری در سالهای آخر، خیلی تلاش کردند تا تبلیغش کنند، ولی اقبالی به او صورت نگرفت. از بس که مبتذل هستند. در این دسته بندی که داشتم، عموم جریانات پیشین، ضد اسرائیل هستند. درست است که سنیها سرخورده هستند و گفتمان خاصی ندارند ولی به این راحتی نیست که با اسرائیل آشتی کنند. با چهارتا کنفرانس و اینها رخ نمیدهد. یک پروژه ده ساله است. لذا فعلا اینها یک جریان کوچکی هستند.
یک جریان دیگری هم هستند که من اسم اینها را لیبرال میگذارم، ولی کلمه لیبرال در موردشان صدق نمیکند. عرض کردم در سوریه پیش چشم بودن الگوی لبنان باعث گریز از دموکراسی شده است اما اینها برعکس هستند. یعنی برعکس ملیگراهای سوریه میاندیشند و از گفتمانهای غربی حمایت میکنند و طبعا نمیتوانند با نظام بعث کنار بیایند. آقای عبدالباسط سیدا که کُرد یکی از چهرههای این جریان است. توجه داشته باشید که بنده محور صحبتهایم راجع به دمشق است، لذا وارد بحث قومیتهای دیگر مثل کردها نشدم.
لذا تقسیم بندی معارضه در شش بخش بعلاوه یک بخش دیگر جای گرفت. شش دسته اصلی این موارد است. اول طبقه متوسط دموکراسی خواه که بسیار موثر هستند و آینده با اینهاست. لذا جمهوری اسلامی ایران باید آنها را جدی بگیرد. دسته دوم اخوانیها با زیرشاخههای خودشان هستند. دسته سوم میشوند چپها و زیرشاخههای خودشان هستند. دسته چهارم توده اهل سنت است که ایدئولوژی خاصی ندارند ولی وجه سلبیشان پررنگ است. دموکراسی خواه هم نیستند. حضورشان در اعتراضات 2011 از باب دموکراسی خواهی نبوده است. «الحریه»ای که میگویند به معنای رها شدن از بشار است و نه بسط آموزه منشور حقوق بشر و تفکرات امثالهم. دسته پنجم سلفیها هستند. دسته ششم لیبرالها که با دسته اول قرابتهایی دارند ولی اینها متفکرینی هستند که فضایشان کمی متفاوت است. علاوه بر این شش دسته، یک دسته قابل اعتنایی به اسم حقوقیها داریم که لزوما نمیشود آنها را جریان مجزایی دانست. یک نحله پراکندهای هستند که در چپها هستند، در میان راستها نیز یافت میشوند. به جز اینها هم متصهینین هستند که گفتیم خیلی مبتذل هستند. سر بحث تطبیع هم که نتانیاهو و ترامپ تلاش کردند اندکی مطرح شدند و روی مسئله تطبیع کار کردند و الان که ترامپ رفت، کلا به حاشیه میروند. تطبیع در سوریه خیلی کمرنگ است. به طوری که احتمال اینکه دمشق به سمت تطبیع برود بیشتر از معارضه است؛ البته اگر معارضه سرکار بیاید.