داستان بنرها؛ هرچه مردمی تر، صدری تر؟ ؛ مشاهدات سفر اربعینی
زهرا اسداللهی – کارشناس امور عراق
مطالعه بر روی جریان ها و جنبش های اجتماعی عراق، من را به این تصمیم رساند تا در این سفر که با تراکم بسیار بیشتر از هر سفر دیگر، میشود انسان عراقی دید، روی مطالعه میدانی دو پدیده اجتماعی «تشرین» و «صدری ها» تمرکز کنم. البته با این ملاحظه و احتیاط که عراق و عراقی اربعین، با عراق و عراقی غیر اربعین تفاوت که هیچ، بعضاً تناقض دارد. این شیوه مطالعه عراق از روی فضای اربعین را اصلاً پیشنهاد نمیکنم و حتی بشدت مضر میدانم، چون ضریب خطای غیر قابل چشمپوشی دارد.
اما دو دلیل من را به تصمیمی رساند که پیشتر نوشتم؛ پیگیری یک سوژه اجتماعی در عراق اربعین. اول اینکه من در طول سال، بیشتر اوقاتم را در اتمسفر عراقی سپری میکنم و تا حدی میتوانم تفاوت های اربعین و غیر اربعین عراقی ها را تشخیص بدهم، دوم و افزون بر نکته اول هم اینکه عراق، عراق سیدالشهداست و از نظر من، یکی از راههای فهم میزان درونی بودن یک جنبش اجتماعی و درجه نهادینه شدگی آن در عمق جامعه عراق، سنجش نسبت آن با مفهوم عاشورا و مشایه اربعین است. بارها گفته ام و بعضاً نوشته ام که، تفاوت معترضان عراقی با معترضان در ایران، همین میزان وفاداری به اِلِمان های مذهبی است. این دو شبیه، در نسبتی که با مفهوم عاشورا بعنوان مرتفع ترین قله هویتیابی و الگوگیری تشیع برقرار میکنند، کاملا متفاوت از یکدیگر هستند. در فضای مجازی و حقیقی ایرانی های معترض، اندک بروزی از عاشورا نمیتوان دید؛ بالعکس عراقی ها که بشکل مصداقی اگر بخواهم بگویم، اربعین دو سال گذشته، صفحات و کانال های مجازی اصلی برای تشرینی ها[۱] در ایام اربعین، تماماً پر بود از نسبتیابی و ایجاد شباهت میان راه و هدف احرار جنبش تشرین با اباالاحرار عالم، حضرت سیدالشهدا علیه السلام؛ یعنی مبارزه با حکام فاسد. در شهر کربلا هم که موکب مستقل داشتند برای خودشان. نشان به آن نشان که درگیری نیروهای امنیتی با آنها برای جمعآوری موکبشان، غائله ای شد برای خودش. امسال هم که میدان ثوره عشرین نجف، جولانگاه بنرهایشان. این هم نمونه اش:
پس با توجه به این دو نکته که بالاتر نوشتم، حس علمیام پیشاپیش، به مشاهدات و خروجیهای تحلیلی این سفر اعتماد کرده بود.
این اربعین را که دیگر نمیدانم چندمین سفر متاهلیام در این یک سال و نیم تاهل است و شمارش از دستم در رفته آغاز کردم. در نبود پرواز و بی برنامگیها در فروش بلیط، دل به جاده ها دادیم و حرکت کردیم. به مرز که رسیدیم، اوضاع روبهراه بود و بدون معطلی، وارد خاک عراق شدیم. اولین چیزی که پس از صف های طولانی خرید سیمکارت «زین» به چشم میآمد، موکب شیرازی ها بود که با ران های مرغ سرخ شده ی چرب و چیلی، به جان خیلی از زائران ولع میانداخت برای درآوردن دل از عزای گرسنگی. ما ولی از آن رد شدیم و به یک عدسپلوی کنسروی نه چندان خوشطعم بسنده کردیم.
در راه، سری به شهرهای دیگر عراق زدیم و برای همین، حدود۱۲ ساعت بعد رسیدیم به نجف. در طول این مسیر، موکب ها بیشتر مردمی بود و کمتر فربه و تشکیلاتی. خصوصاً مواکب کنار جاده های بین شهری که شدت محقر بودن آنها، برخی را به تعجب و حتی حیرت وا داشته بود. گلیم های به غایت کهنه، زیر سرپناه هایی از جنس اهن های تقریباً زنگ زده و حتی چوب و نی! اما آنچه من را فکری کرده بود امسال، نه ظاهر این موکب ها، بلکه بنر های بزرگ از عکس های مقتدا و سید محمد-پدر مقتدا- بود. به فکر فرو رفته بودم که چقدر میتواند تفاوت و حتی شکاف وجود داشته باشد میان شناخت تحلیلگران مستقر در اندیشکده های خاص تهران و یا واشنگتن، با واقعیت صحنه. کمتر محللی است که بتواند درک کند وقتی صاحب یک موکب روستایی که از ظاهر هم حتی مشخص است چیزی برای از دست دادن ندارد و طمعی هم از بازی قدرت نچشیده و اصلا سر هم در نمیآورد از دنیای پیچیده سیاست، با آن جسارت و افتخار، به اندازه ارتفاع موکبَش، عکس از آل الصدر میکوبانَد کنار جاده، دقیقا یعنی ابراز دو چیز: اول اینکه مقتدا برای او، صرفا یک رجل سیاسی نیست و رویکرد صاحب موکب کاملاً عقیدتی است، و دوم اینکه این موکبدار و هزاران موکب دار و غیر موکبدار همقطارش از قشر مستضعف جامعه عراق، چندان داشته ای برای از دست دادن ندارند که در گرو عافیت طلبی و مصلحت اندیشی و گزینش در طرفداری از صدری ها باشند! یعنی حتی از کفنپوش های طرفدار مقتدا در شهرک صدر بغداد[۲] هم جان بر کف تر، برای صاحب آن عکس. تازه درک این موضوع آن زمان راحت تر میشود که ریشه داشتن عنصر قتال و شهادت برای عقیده، حالا هر عقیده ای، در جغرافیای عراق را شناخته باشیم. با این تفاسیر، من به آن مواکب میگویم یک حرکت آرام اما حماسی، یک اعلام حضور و یک بیعت مستمر و درجریان.
نجف توان گنجاندن این حجم زائر را در خود نداشت. از دور سلامی عرض کردیم، اذن مسیر گرفتیم و از مسجد سهله به راه افتادیم. در طریق شط، هوش از سر میپرید از زیبایی محیط. تصاویر مقتدا و پدرَش اما همچنان پر تکرار ترین تصویری بود که بعد از درخت های نخل و شاید مثلا لیوان های پلاستیکی مای بارد، به چشم میخورد. تصاویر از سید سیستانی هم کم نبود اما به سختی بتوانم بگویم بیشتر از تصاویر مقتدا و پدرَش. اگر حتی فرض را هم بر این بگیریم که درصورت انجام پژوهش آماری، تعداد عکس های آل الصدر و سید سیستانی یک اندازه هم بود، همترازی این دو عکس ولو در تعداد، بسیار حائز اهمیت است. اما تحلیل بینابین که به اهمیت مشاهدات میدانی و لزوم اتکا نکردن به پژوهش های کتابخانه ای میافزود، این بود که در این مسیر گاهاً تصاویر سید سیستانی و سید محمد صدر کنار هم قرار گرفته بود، که نشان میداد صاحب موکب، حتی از دوگانه مرجعیت عرب- غیر عرب که در ایام حیات این دو تن در حوزه نجف جریان داشته هم خبر ندارد انگار، یا این جزئیات داخل بیت شیعی آنقدر برایش ضریب اهمیت ندارد. مثلا روی یک بنر نوشته بود «کل الخدم تنهان شفناهه بالعین/ بس بکرامه تعیش خدام الحسین»، بعد دو طرف بالای بنر، شمایل سیدالشهداء بود و حضرت عباس، و دو طرف پایین بنر هم تصویر سید سیستانی و سید محمد صدر. پرچم عراق هم میان این دو تصویر!
در طریق الشط، شبروی میکردیم. تاریکی بود و سکوت مطلق، که فقط گاهگاه صدای گوشنواز محیط مثل پیچیدن نسیم لابلای برگ درختان و صدای قورباغه ها، یا صدای پای هممسیران عراقی و یا زمزمه های مداحی رفیق راهم، آن سکوت حیرتآور و مدهوش کننده را در هم میشکست. گاهی هم که میشد فرات را کنار خود دید و بزم اشک را تکمیل کرد، با دیدن عکس مهتاب روی آب…
یکی از شب ها تا حوالی ساعت ۱۰ راه رفتیم. خسته شدم، روی صندلی های پلاستیکی یک موکب کنار فرات و رو به مهتاب اتراق کردیم. آنقدر گرم حرف زدن بودیم که متوجه گذر زمان یا خستگی نبودیم. صدای یک پیرزن عراقی که از لهجه اش مشخص بود از شهرهای جنوبی عراق آمده، من را به خود آورد. همراه چند زن جوان تر و چند دختربچه و پسربچه داشتند طی طریق میکردند. میخواست از روی ویلچر بنشیند روی صندلی های کنار جاده ای موکب اما نمیتوانست. سریع بلند شدم و به سمتش رفتم، سلام دادم و کمکش کردم تا بتواند بنشیند روی صندلی.
بعد دوباره برگشتم کنار همسرم و صحبت را از سر گرفتیم. یک ساعت بعد، از فرط خستگی، نایی برایم نمانده بود. تصمیم گرفتیم دو سه ساعت استراحت کنیم و بعد ادامه مسیر. رفتم به قسمت زنانه. گوشی همراهم را پیدا نمیکردم ! کیف روی دوشم را گشتم نبود. کوله ام، نبود. رفتم سراغ همسرم. دست او هم نبود. یک لحظه یاد آن پیرزن افتادم که یک ساعت پیش بدون اینکه جمله ای بگوید هی فقط تکرار میکرد «موبایل، موبایل». تازه فهمیدم چه خبر بوده! از موکب دار ها پرسیدیم کسی به شما گوشی موبایل تحویل نداده؟ جوابشان منفی بود. زنگ زدیم به شماره خودم. زنی جوان گوشی را برداشت که فهمیدم از همراهان آن پیرزن است. گفت ما گوشی ات را برداشته ایم که گم نشود. الان هم در مسیریم! گفتم استراحت نمیکنید جایی تا ما به شما برسیم؟ مصمم بودند برای ادامه راه! تنها لطفی که به من کردند این بود که گفتند آهسته تر قدم بر میدارند تا ما به قافله شان برسیم! صدا قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد.گوشی ام باارزش نبود اما اطلاعات داخل آن چرا. حرکت کردیم. با سرعتی عجیب و غریب. یک ساعت که گمانم معادل دو ساعت بود را رفتیم تا بالاخره دیدیمشان. گفتم گوشی؟ گفتند سپرده ایم به یک موکبدار، برو بگیر! گفتم کدام موکب؟ کجا؟ گفتند موکب عبدالله رضیع، نیم ساعت عقب تر! رسما خنده ام گرفته بود! خب مسلمان، اگرمیخواستی بسپری به موکبدار، چرا به همان موکب مشترک نسپردی؟!
آن نیم ساعت به خنده گذشت. به این میخندیدیم که تقریباً نصف مواکب اربعینی در هر نقطه از عراق، اسمشان عبدالله رضیع است و ما در این تاریکی و ما در این سکوت نیمه شب، از کجا باید گیر بیاوریم این موکب را. ناچاراً عقبگرد کردیم. یک پسر جوان ظاهراً عراقی نشسته بود جلوی یک موکب. از موکب کذایی عبدالله رضیع پرسیدم که به فارسی غلیظ جواب فرمود «چی؟ موکبِ چی؟» تا شنیدم فارسی حرف میزند خورد توی ذوقم. یکهو با خودم گفتم:«برو بابا!» ول کردم و رفتم. همسر که با فاصله پشت سرم داشت
می آمد قاه قاه میخندید. میگفت «چی شد؟ اجنبی غیر عراقی دیدی بدت اومد؟» خودم هم خنده ام گرفته بود. باز اینقدر غرق اتمسفر عربی شده بودم که فارسی شنیدن را تاب نمیآوردم! عجیب حکایتی است، حکایت عشق من به زبان عربی. بالاخره موکب عبدالله رضیع پیدا شد. یک آلونک کوچک روستایی با پرده های عمیقاً قدیمی و میهمانان مطلقاً عراقی. حالا هی میپرسیدیم کسی گوشی ندیده؟ همه میگفتند نه. یک آقای میانسال با دشداشه و دمپایی لا انگشتی نشسته بود روی مبل های کنار جاده جلوی موکب و با دقت ما را زیر نظر داشت. از همان اول نگاه مرموزش ما را متوجه خود کرده بود. همسرم را صدا زد. با هم حرف میزدند. نمیشنیدم. صدایم کردند، رفتم جلو. مرد گفت گوشی شما گم شده؟ چه رنگی است؟چه برندی؟ تصویر زمینه؟ من یک نگاه به همسرم و همسرم یک نگاه به من. گفتم حجی اصلا قفل گوشی اثر انگشت خود من است. بگذارید قفل را باز کنم تا یقین کنید. قفل گوشی ام را باز کردم. باز هم اعتماد نکرد. عکس صفحه را که دید باورش شد. حالا من نشسته بودم آنطرف روبروی آنها، مگر صحبت همسرم با آن مرد تمامی داشت…
باز هم یک ساعت آرام آرام راه رفتیم و سکوت شب را جرعه جرعه نوشیدیم. به یک موکب روستایی رسیدیم که آقایان کنار طریق زیر نخل ها میخوابیدند و خانم ها داخل سوله. همانجا دو سه ساعت استراحت کردیم و صبح با چایشیر محلی موکبدار، پذیرایی شدیم و دوباره به راه زدیم.
روز آخر مشایه را از طریق الحسین رفتیم؛ مسیر اصلی یعنی. هرچه به عمود های آخر نزدیک میشدیم، موکب های با نام و نشان مقتدا، فربه تر و تشکیلاتی تر میشد و دیگر در طول مسیر، برعکس طریق شط، بنر های آل الصدر آنچنان به چشم نمیآمد. نماد های حشدالشعبی و سید سیستانی هم زیاد بود. اما یک تفاوت جالب وجود داشت؛ در شهرهای دیگر، جاده های میان راه و طریق شط، فقط تصاویر آل الصدر بود و تعریف و تمجید از آنها؛ کاملاً سنتی. اما در مسیر اصلی، حمایت از مقتدا رنگ و بوی سیاست روز به خود گرفته بود. مثلا دو سه جای مختلف از مسیر، بنر هایی بود در گرامیداشت شهدای ثوره عاشورا[۳]. یک موکب هم بنر زده بود که «کرامه الانسان فی حب مقتدی الصدر». شب آخر که در همین مسیر اصلی راه میرفتیم، روی یک بنر سه متری تصاویر شهدای ثوره عاشورا بود و پایین بنر، جوانان شمع روشن میکردند، به یاد آن شهدا.
رسیدیم به کربلا و رفتیم منزل یکی از دوستان همسر، که از ائمه جماعات حرم حضرت عباس سلام الله علیه است. راجع به تشرین و اقدامات مقتدا و در کل، حال و احوال روزهای اخیر با شیخ صحبت کردم. کربلا شلوغ تر از نجف بود بنظرم. ازدحام امانم را بریده بود. کلافه شده بودم. فقط دو بار رفتیم تا نزدیکی های حرم و سریع برگشتیم. بیشتر زمانم را زیر نخل های منزل شیخ، به گپ و گفت با اهالی خانه اش میگذراندم. دو روز بعد از اربعین شهر خلوت تر شده بود. به زیارت رسیدیم. عصر دوباره برگشتیم نجف. با دوستان قرار ملاقات داشتیم. فردا صبحَش بلند شدیم و رفتیم حرم. خلوت بود. چند نفر با لباس نظامی و پرچم عراق، داشتند در صحن راه میرفتند و یک بنر از مقتدا با لباس پلنگی جلویشان بود. از سریاالسلام[۴] بودند. رو به ضریح حضرت سلام نظامی دادند و رفتند تا بپیوندند به رقم گنگ چند هزارتایی همقطارانشان…
ما هم رفتیم در سوق چبیر[۵] نجف چرخیدیم، یک یادگاری از سفر مشترکمان خریدیم و عزم تهران کردیم.
——-
مخلص کلام اینکه در اتمسفر سیاسی بیت شیعی عراق بشکل ذاتی، موازنه قدرت برقرار است و صدری ها نمیتوانند آنچنان بیرقیب یکه تازی کنند. اما معجزه قدرت اجتماعی جریان صدر را نمیشود و نباید دست کم گرفت. مولفه ای که معادلات سیاسی را در کوتاه یا میان مدت، به نفع مقتدا و همپیمانانش تمام میکند.
بارها گفته ام و حالا هم مینویسم؛ حتی با ختم غائله ی سال گذشته عراق و لشکرکشی های خیابانی آن، نادیده گرفتن این حجم از قدرت بسیجکنندگی درون جریان صدر و اکتفای محور به چانه زنی های سیاسی و قدرتنمایی های نظامی، خطایی راهبردی است. خطایی که هر روز، حجم و عمق خسارات ناشی از آن برای همه بیشتر خواهد شد…
[۱]. معترضان اکتبر سال ۲۰۱۹ که به فساد حاکمیت، نبود زیرساخت ها و بیکاری معترض بودند و درگیری های خیابانی و فشار های اجتماعی سیاسی، منجر به عزل نخست وزیر وقت، عادل عبدالمهدی، شد.
[۲] . July 2022
[۳] . پس از برگزاری انتخابات زودهنگام ۲۰۲۱ که خواسته معترضین اکتبر ۲۰۱۹ یا (ثوره تشرین) بود، عراق چند ماه درگیر بحران سیاسی در دولت سازی شد. پس از گذشت چند ماه و اعلام محمد شیاع السودانی برای پست نخست وزیری از سوی چارچوب هماهنگی شیعی که برچسب حمایت ایران دارد، طرفداران جریان صدر با اعلامیه رسمی مکتب مقتدا به خیابان های ریختند و به سبب مصادف بودن با دهه محرم، این حرکت ابتدا به نام ثوره محرم الحرام نام گرفت و پس از روز عاشورا، به ثوره عاشورا تغییر نام پیدا کرد. درگیری هایی که به تسخیر پارلمان هم کشیده شد.
[۴] . شاخه نظامی جریان صدر
[۵] . بازار بزرگ نجف