بررسی تجربه مدرسه دین و دانش کابل؛ اختلافات قومی و مذهبی خط قرمز ماست
علیرضا صالحی – مکتب یا مدرسه «دینودانش» یکی از مکاتب بسیار موفق و مطرح در کابل افغانستان است. این مکتب از سال ۱۳۸۵ فعالیت خود را آغاز نموده است و هم اکنون ۹۰۰ دانشآموز دارد که حدود ۵۰۰ نفر پسر و ۴۰۰ نفر دختر هستند. نوآوری در آموزش و توجه به ارزشها از جمله رویکردهای اصلی این مکتب موفق بوده است. همچنین مدیریت و راهاندازی این مکتب توسط مهاجرینی بوده که در ایران زیست کردهاند و امروزه منشا تحولات آموزشی مهمی در افغانستان هستند. آقای رضوانی مدیر فعلی این مکتب هستند. متن زیر حاصل گفتگوی ما با ایشان است.
لطفا کمی راجع به زندگی خودتان و پیشینه مکتب توضیح بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. محمدرضا رضوانی هستم. از دو سالگی در ایران بودم و مثل اکثر مهاجرین بزرگ شده ایران هستم. تحصیلات و نوجوانی و جوانیام در ایران بودم. دوران دبیرستان در مدرسه «دینودانش» قم بودم و در دانشگاه صنعتی شریف ریاضی محض خواندم. بهار همان سالی که طالبان سقوط کرد به کابل رفتم. در سفر اول شرایط افغانستان را نامساعد دیدم و به ایران برگشتم. سال بعد نیز دوباره رفتم و باز هم شرایط ماندن فراهم نشد. دوباره به ایران بازگشتم. در سفر سومی که به کابل داشتم، یک مسئولیتی گرفتم و همانجا مستقر شدم. کمکم خانواده را نیز به کابل منتقل کردم. تخصص من آی تی بود. هم با موسسات خارجی کار میکردم و هم وزارت معارف. آن زمان یونس قانونی وزیر معارف بود. گروهی از هندی ها در وزارت معارف مشغول به کار بودند. سر یک پروژه با اینها به مشکل برخوردیم. بهشان انتقاد داشتیم که این مدل کاری که شما انجام میدهید در افغانستان جواب نمیدهد. رفتیم پیش آقای قانونی و گفتیم این پروژه شکست میخورد و ما با اینها همکاری نمیکنیم و از وزارت میرویم. از آنجا بیرون آمدیم. بعدها آن هندیها هم پروژشان زمین خورد و با مشکلات زیادی مواجه شدند.
پس از آن رفتیم و در وزارت تجارت مشغول به کار شدیم. وزیر آن دوره آقای شهید کاظمی بود که به ما هم خیلی اعتماد داشت و بها میداد. در بخش آی تی وزارت مشغول شدم. وقتی در وزارت تجارت مشغول شدم ایده ای مطرح کردم مبنی بر اینکه ما یک چیز فراتر از IT میخواهیم و آن IS است. وقتی سیستم نباشد کار پیش نمیرود. بعد از مدتی یک مشاور از آمریکا برای ما آوردند. کارهای من را پرسید گفتم فلان کارها را میخواهم انجام بدهم. شاید یک ماهی نگذشته بود که مشاور آمریکایی گفت من میروم. بعد آقای کاظمی من را خواست گفت میدانی چرا آن مشاور رفت؟ گفتم: نه. گفت آن مشاور آمد پیش من گفت هرکاری که به فکر من میرسیده، ایشان انجام داده است. من نیاز نیست اینجا باشم. آدم باوجدانی بود. گفته بود هزینه ای که برای من میکنید هزینه بیجاست. کار خیلی خوبی در وزارت تجارت انجام دادیم. وزیر تجارت هم آقای کاظمی به عنوان بهترین وزیر انتخاب شد. تیم خیلی خوبی شده بودیم تا اینکه شهید کاظمی نماینده مجلس شد. جایش امیرارسلان آمد. با ایشان آبمان در یک جوی نمیرفت. چون بسیار خودبین بود و در افغانستان کسی را هم سطح خودش نمیدانست. از وزارت تجارت هم بیرون آمدم. یک روز یک بنده خدایی زنگ زد که من از آمریکا آمده ام میخواهم شما را ببینم من تعجب کردم که کسی من را در آمریکا نمیشناسد. رفتیم باهم صحبت کردیم گفت: من میخواهم پارلمان را راهاندازی کنم. تازه بحث پارلمان افغانستان راه افتاده بود. پروژهای از دانشگاه SUNY گرفته ایم. شما به من نیرو معرفی کن. من هم چندتا از بچه ها را معرفی کردم. رفتند مصاحبه دادند. بعد گفتند خودت هم باید بیایی با ما همکاری کنی. گفتم مرا از کجا میشناسید؟. گفتند فلانی در وزارت تجارت تو را معرفی کرده و گفته افغانستان اگر میخواهی کار کنی فلانی را همراه کن. بعد من توافق کردم.
در پارلمان مشغول به کار شدیم. من در جذب نیروها خیلی نقش داشتم. در مسئولیتی که داشتم سعی کردم یک استراتژی را مدنظر قرار بدهم. سعی میکردم از فامیل و دوست و آشنا به هیچ جا معرفی نکنم. هرچیزی که میخواستند بهترین ها را معرفی میکردم. معتقدم که نباید فرصت ها را به خاطر رفقا بسوزانی؛ مردم ما قربانی همین قضایا شده اند.
در کنار اینکه کارهای پارلمانی را پیش میبردم، یک شرکت آی تی هم داشتم. به مسائل رسانهای نیز خیلی علاقه داشتم. به همین علت وارد شبکه تمدن شدم. حقوق تمدن در آن زمان ۱۰۰ دلار بود. همان زمان در usaid سه هزاردلار حقوق میگرفتم. بعد رفتم به رئیس آمریکایی گفتم من دیگر نمیآیم. فکر کرده بود که من یک کار بهتر با حقوق بالاتر پیدا کرده ام گفت هرچقدر جای جدید به شما حقوق میدهد همان اندازه ما پرداخت میکنیم، شما نرو. اما آنجا را ترک کردم و در تلویزیون تمدن مشغول به کار شدم. قریب دو سه سال در تلویزیون تمدن سخت کار کردم. آن مدتی که در تلویزیون بودم حتی یک روز هم مرخصی نگرفتم. حتی عید، روز جمعه، حتی سال تحویل من تلویزیون بودم. چون همه بچه هایی که جمع بودیم یک نگاه جهادی داشتند، خوب کار میکردیم. من کمتر از ۱۳-۱۴ ساعت کار نمیکردم.
https://norgerx.com/kamagra-jelly-norge.html
سال ۸۵ یک بحثی آمد که مکاتب خصوصی هم میتوانند تأسیس بشوند. فقط در قانون اساسی آمده بود، اما جزئیاتش هنوز تصویب نشده بود. ما رفتیم درخواست دادیم کار را شروع کردیم. دو سال بعد یعنی۱۳۸۷ جواز رسمی هم گرفتیم. بخاطر مشغولیتهایم در تلویزیون کمتر در مکتب فعالیت داشتم. تا اینکه در سال ۸۹ مکتب رشد قابل توجهی کرد. سال اول تعداد شاگردها کم بود سال ۸۹ دیدم مکتب جدی شده است. بعد حساب کردم دیدم با معاش صد دلار نمیشود تلویزیون و مکتب را با هم پیش برد. فکر کردیم چکار کنیم؟ گفتیم کدام را رها کنیم؟ به این نکته رسیدیم که تلویزیون سطح مخاطبینش خیلی زیاد است. بیشتر تمرکز برنامه های پیشنهادی من هم روی نوجوانان و جوانان بود. مثلا یک برنامهای شبیه به برنامه «کوله پشتی» ایرانی ساختیم. چهارسری برنامه نود دقیقه ای اجرا کردیم. یک برنامه دیگر داشتیم به نام «هم صنفی». این برنامه مربوط به آمادگی کنکور بود که در سراسر افغانستان مخاطب داشت. مخاطبان ما از جاهای مختلف از ولایت های پشتو زبان هم بودند. مخاطب ما خیلی زیاد بود اما اثرگذاری ما خیلی سطحی بود.
اما مکتب اینطور نبود مخاطبش کم بود ولی تأثیرگذاری اش خیلی عمیق بود یعنی تا مدت های مدید و شاید تمام زندگی آنها تحت تأثیر آن قرار میگرفت. من تمام زندگی ام تحت تاثیر یک شخصیت است. حاج آقا قاضیزادهای بود که در دوران دبیرستان برای ما نوجوانان برنامه میگذاشت. در دبیرستان «دین و دانش» قم دوتا کلاس ریاضی بودیم که جذب آقای قاضی زاده شده بودیم. برای ما صحبت میکرد، کم کم به خانه شان میرفتیم. پنج شنبه شبها تفسیر قرآن برایمان گذاشته بود. اردوی مشهد رفتیم، سه شنبه ها برنامه جمکران داشتیم. اینها خیلی تأثیرگذار بود. وقتی رفتم دانشگاه ایشان با من قهر کرد که چرا رفتی دانشگاه، باید حوزه میرفتی. خیلی روی شخصیت ما اثر گذاشت بخاطر تجربه ای که داشتم احساس کردم که باید بروم مکتب کار کنم. در این سالها هم چند مدیر آمده بودند که میتوانستند تلویزیون را اداره کنند. لذا تلویزیون را رها کردم و مدیریت مکتب را به دست گرفتم.
در قدم اول با چه مشکلاتی روبرو بودید؟
اولین مشکل جدی که در فضای آموزشی مکاتب با آن روبرو بودیم، رقابت منفی بود. اول سعی کردیم رقابتهای مثبت ایجاد کنیم. ما در چند جبهه کار کردیم. یکی اش همگرا کردن مکاتب بود. در این همگرا کردن پوست ما کنده شد. شاید سخت ترین کار در افغانستان کار تیمی است. خیلی سخت است و سخت تر از آن کار تیمی بین بچه های مذهبی است. یعنی با دوتا آدم سکولار آدم راحت میتواند کار کند، اما بچه های متدین اصلا نمیتوانند با همدیگر کار کنند. این مشکل جدی بود. همچنین مسئله قومیت نیز مطرح بود. من سعی میکردم این نگاههای منفی را کمرنگ کنم. من امروز میبینم که بین پشتوها و تاجیک ها آدمهای خوب زیادی پیدا میشود. ما سعی کردیم خوبهای این عرصه را پیدا کنیم و از آنها کمک بگیریم. ما وقتی خودمان خوب نیستیم و خوبی نمیکنیم خوبی ها را هم نمیبینیم. ما عادت کردهایم به دیدن نقاط منفی. مخصوصا ماهایی که چهل سال جنگ و بدبختی دیدیم و دائما آماج حملات اخبار منفی بودیم. من هر وقت صحبت از شرایط افغانستان میکنم میگویند آقای رضوانی اینطور که شما میگویید نیست. هرکس میآید افغانستان میگوید آنجا جنگ است، بد است شما میگویید خوب است.
در راستای اتحاد و همگرایی مثلا روز معلم تقدیرنامه به مکاتب مختلف میبردیم. حتی برای مکاتب رقیب نیز میبردیم. یک مکتب دیگر در مسابقات علمی برنده شده بود، بنر برایش تهیه کردیم که در دیوار مکتب نصب کنند تا بچه هایشان ببینند که آن مکتب رقیب و شکست خورده به ما تبریک میگوید. در این راستا مسابقات علمی طراحی کردیم، مسابقات ورزشی طراحی کردیم، رفت و آمد خانوادگی طراحی کردیم.
مثلا امسال یک برنامه با نام «صنف بازار» داشتیم. آمدیم یک برنامه طراحی کردیم گفتیم هرکس هرچیزی را می تواند تولید کند و بفروشد بیاورد. بچه ها به صورت تیمی و با همکاری خانواده ها غرفه گرفته بودند و محصولاتشان را عرضه کردند. مثلا چیپس تولید کرده بودند، در کاغذ منگنه زده بودند و رویش نوشته بودند «چیپس مزهدار». وقتی یک نفر می آید می بیند به خودش می گوید من چقدر استعداد بازار داشتم. نیازی نیست تا حتما مهندس بشود، نیاز نیست دکتر بشود، تاجر موفق می شود. ما تاجر هم میخواهیم. فوتبالیست و دکتر هم. الآن ما یک مجموعه خیلی قوی و موفق در کابل داریم که مردم حسرت مکتب ما را میخورند.
ما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدیم که آدم هرکاری کند باید باکیفیت انجام دهد. مثلا ما هیچ کتاب سیاه سفید نمیدهیم. کتاب حتما باید رنگی باشد، کتاب حتما خوشگل باشد، جنس خوب باشد، ظاهرش تمیز باشد. لذا روی زیبایی خود ساختمان مکتب هم بسیار حساس شدیم. در این زمینه نیز بسیار تلاش کردیم تا یک جای بسیار خوبی فراهم کنیم. مشکلات بسیاری هم داشتیم. صاحب ملک و صاحب زمین قبلی مکتب، خیلی سر ما بازی در آورد. سال ۹۱ خانواده ها را جمع کردیم گفتیم این مکتبمان را میخواهیم ارتقا بدهیم. این مکتب باید این معیارها و استاندارها را داشته باشد، این فضا را داشته باشد و ما پول نداریم بسازیم، یک زمین است، بیاید همگی کمک کنید. قرار هم نیست شما بیایید پول بدهید کمک کنید، شما دو سه سال پول خودتان را پیش پرداخت کنید. یک تعداد زیادی استقبال کردند. حتی یک معلم ما رفت سی هزار افغانی رفت از بانک آورد گفت این را من در بانک گذاشته ام، پیش شما باشد. خلاصه اینکه توانستیم. جای فعلی را بنا کنیم. این مکان فعلی یک زمین صاف و زراعتی بود که آبادش کردیم.
درتابستانی که وارد مکتب جدید شدیم هنوز تکمیل نبود. روزهای اولیه کلاسها سقف نداشت. باد که میزد کلاسها پر میشد از خاک. اوضاع درهمی بود. الحمدلله همه دانشآموزان قبلی آمدند ثبت نام کردند. البته خیلی شکایت زیاد بود که آقای رضوانی این مکتب کی درست میشود؟ به مرور کارها پیش رفت. به سختی های حاد خوردیم. در یک مقطعی پول تمام شد هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. البته معتقدیم اگر خدا بخواهد کار پیش میرود. زمانی قسمتی از سقف مانده بود و ما هیچ گزینهای نداشتیم. خانواده ها پول داده بودند هرکاری بود، کرده بودیم. مانده بودیم چکار کنیم. یکی از دوستان آمد گفت من بهتان پول نمیدهم اما رابطه ام با تاجرها خوب است یک جلسه افطاری داریم هرچقدر هنر داری بیا آنجا خرج کن. یک بروشور درست کردم و رفتم صحبت کردم. از تاجران سرشناس یک نفر کمک نکرد. کسانی که کمک کردند هیچ وقت اسمشان را نشنیده بودیم. جالب اینجا که تاجرهای سنی خیلی کمک کردند. موزائیک، سرامیک، سیمان فرستادند. از این مرحله رد شدیم. الان به جایی رسیدهایم که حداقل صدنفر در مکتب ما رایگان درس میخوانند. معمولا کسانی که ضعیف تر هستند بهتر درس میخوانند. چندین مورد داریم که مهندسی و پزشکی میخوانند. شاید کمتر کسی است که در افغانستان بیاید مکتب ما را ببیند و فکر نکند یک خارجی دارد کمک میکند. هیچ کدامشان باور نمیکنند که من یک لاقبا آمدم همچنین ساختمانی درست کرده ام.
یعنی کمک خارجی اصلا نبوده؟ ایران کمک نکرده است؟
ما جذب نکردیم. با ایرانی که اصلا کار نمیکنیم. دلیلش هم این است که ایرانیها خیلی سروصدا دارند. بیشتر به دنبال تبلیغات هستند تا کار موثر. ارتباط ما با سفارت قطع است، با وزارت فرهنگی قطع است. دلیلش سروصدای آنهاست. من نخواستم بروم سمتشان گفتم این همه زحمت کشیده ایم، نمیخواستم با یک بی احتیاطی کوچک پاپوش جور بشود یا مسئله ای بشود. در حال حاضر شاید بعد از یک مکتبی که آلمانی ها در افغانستان درست کرده اند ما تنها مکتبی هستیم که سالن فوتبال داریم.
سالن را هم بخاطر دخترها درست کردیم تا یک جایی داشته باشند که ورزش کنند؛ پسرها که هرجایی باشد ورزش میکنند. الان دخترهای ما در سالن حجاب خود را برمیدارند و با خیال راحت بازی میکنند. جالب اینجاست که اینها تا جایی رشد کردهاند که مربی تیم ملی چندین بار به من گفت من تیم ملی را منحل میکنم، تیم «دین و دانش» به جای تیم ملی بازی کند. ولی بخاطر ملاحظاتی که داشتم قبول نکردم. مربی شان مرد بود و سفر خارجی داشتند، آن موقع سفر به کره داشتند، آن موقع اصرار داشت که اینها را بفرستیم کره، من قبول نکردم. والدینشان هم قبول نکردند. خیلی به آن سمت نرفتیم که ورزش حرفه ای بشود ولی به این سمت رفتیم که محیطی خیلی شاد داشته باشیم. در حال حاضر روزهایی که مکتب تعطیل میشود بچه ها ناراحت هستند. الان اگر بگوییم مکتب تعطیل هست، پوست ما را میکنند، پنجاه نفر میآیند میپرسند که چرا تعطیل کردید؟ میگوییم تعطیل رسمی است میگویند ما میآییم. ما یک محیط خیلی شادی درست کرده ایم، مثلا برای صنفهای کوچکتر وسایل بازی داریم، زمین والیبال داریم، زمین بسکتبال داریم، دوتا زمین گل کوچک داریم. گل کوچک هم جز فرهنگ ایران بوده که در مدرسه به کار گرفتیم.
منطقهای که مکتب شما در آن قرار دارد، یک منطقه ای است که بین شیعه و سنی است. یعنی یک منطقه مشترک است. فکر نکردید اگر در اینجا مکتب بزنید دچار مشکل بشوید؟
اتفاقا قصد ما همین بود. همه میگفتند اگر شما در منطقه برچی بودید بساط مکتب معرفت را جمع میکردید. ما خیلی ادعای همگرایی و اتحاد داشتیم لذا میخواستیم در عمل هم ثابت کنیم. تا سال ۸۹ که من رفته بودم حتی یک نفر سنی در مکتب نمیآمد. اوایل تبلیغ شده بود که اینها میخواهند مردم را شیعه کنند، بعد که رفتم یک مقدار فضا را شکستم دو سه نفر اهل تسنن آمدند و آنها را ثبت نام کردیم.
بحث شیعه و سنی زیاد بود. چون اکثریت شیعه بودند، شیعیان، اهلسنت را مسخره کرده بودند. در یک جلسه با حضور دانشآموزان و معلمان گفتم: خط قرمز من بحث قومی یا مذهبی است. اگر یک بار دیگر بفهمم این بحثها شده، اصلا نگاه نمیکنم حق با چه کسی است، سریعا اخراج میکنم. هرکس میخواهد باشد حتی معلم. چون بحث تقصیر نبود، بحث سر دامن زدن بود. همین شد که تا به امروز همچنین مشکلی نداریم.
تمام برنامه های مذهبی که داشتیم حذف کردیم. یعنی دعای فرج را حذف کردیم. به جای آن دعای وحدت آوردیم. در طول سال فقط سه مراسم مذهبی میگیریم. یکی بعثت پیامبر، یکی تولد حضرت زهرا و دیگری هم مراسم محرم. بعضی از دوستان به من انتقاد میکنند که تو در امور دینی کوتاهی میکنی. بنده معتقدم ما اگر بخواهیم دین را به صورت لخت و عریان تبلیغ کنیم دیگر کسی سمتش نمیآید. مشکل مکتب ما این است که اسمش «دینودانش» است. یعنی نمیتوانیم بگوییم دینی نیستیم. همه میدانند که این مجموعه دارد کار دینی میکند اما من هیچ وقت نگذاشتم افراط بشود. مهم ترین اصلی که ما رعایت کردیم پرهیز از افراط گرایی است. و من اگر بخواهم امروز بمیرم و یک کار را به عنوان ذخیره آخرتم مطرح کنم همین تلاشهایم در جهت وحدت شیعه و سنی است. یعنی آن قدر که سنی ها در مکتب ما راحت هستند شیعه ها از ما راضی نیستند.
در حال حاضر تعداد دانش آموزان اهل سنت شما چقدر است؟
اوایل که کم بودند ولی در حال حاضر صف های اول ما خیلی زیاد است. یعنی ورودی ها تقریبا ۵۰-۵۰ میشوند. این ها آمدند فضا را دیدند اعتماد کردند و گفتند اینها کار افراطی نمیکنند. اصلی که من در مکتب دارم این است که ما باید انسان تربیت کنیم. یک شاه کلید داریم که هر انسانی مسلمان است و هر مسلمانی انسان نیست. ما خیلی مسلمان داریم که بویی از انسانیت نبرده اند. همین داعش، همین طالبان، وهابیت. اول ما باید انسان تربیت کنیم انسان فطرتش میرود سمت اسلام. اگر در دور لج نیفتند خودش مسلمان میشود. من به دانشآموزان نمیگویم حجاب را رعایت کنند. یکی از دخترها بود نماز نمیخواند یک مشکلی داشت و در زمینه موسیقی یک مسئلهای را با من در میان گذاشت. به من پیام داد من جوابش را دادم. یک موسیقی برایم فرستاد من هم برایش یک موسیقی فرستادم. گفت فکر نمیکردم شما از این آهنگ ها گوش کنید. بعد به او گفتم ببینید این موسیقی چقدر متن قشنگ دارد. شعرش از مولوی بود. افتخاری میخواند. بعد گفتم کمی روی معنای شعر تامل کن. برایش معنای شعر را فرستادم. بعد شروع کرد شعر خواندن. بعد رفتیم روی بحث دینی. حالا نماز میخواند. دعای کمیل منظم میخواند. آدم هایی که به اینجا میرسند افراطی هم میشوند، میپرسید نمازشب و این بحثها، گفتم بلد نیستم. نمیخواستم خیلی در آن فضا برود. وقتی یک نفر افراطی میشود زود ول میکند. میخواستم معتدل و منسجم باشد. حالا دوروبریهای ما موسیقی میشنوند میگویند تو دیگر کافر شدی.
با این حساب رویکرد مکتب معرفت را تأیید نمیکنید اکثر برنامه هایشان با موسیقی و آواز است.
نه ما در مکتب خودمان موسیقی نداریم ولی موسیقی را هم رد نمیکنیم. با این شدتی که دیگران قبول دارند من قبول ندارم. قبول دارم که مکتب معرفت کارهای خوب هم کردهاند. کارهای بدی هم دارد. ما نمیپسندیم و انجام نمیدهیم. خیلی ها که «دینودانش» را انتخاب میکنند به خاطر اینکه نقطه مقابل معرفت است.
رویکرد اصلی ما در مکتب «دینودانش» آگاهی بخشی است. ما امسال آمدیم سر مسئله «حجاب» مناظره راه انداختیم. خیلی بحث چالشی و جدی شد. کمکم موضوعات دیگری نیز اضافه کردیم. معتقدیم مدل صحبت از بالا خیلی جواب نمیدهد. چرا ما از معلم های دینی خود چیزی یاد نگرفتیم؟ چرا در این ۱۲ سال بک گراندی از معلم های دینی خود نداریم؟ چون حرف آنها با عملشان مطابقت ندارد و اتفاقا یک آدم دیگری از بیرون میآید و جهت میدهد. امثال قاضیزادهها زندگی ما را جهت دادند. من معلم ریاضی هستم. معلم فیزیک هستم. در مکتب اما، به آن اندازه ای که بچه ها از من اثر میگیرند از معلم دینی خود اثر نمیگیرند. و این مسائل چقدر رسالت ما را سنگین میکند. یک مدت حتی میخواستم مکتب را رها کنم. گفتم من آن شایستگی رهبری مکتب را ندارم و خیلی کار سختی است.
به نظر خودتان چقدر مشکلات آموزشی کابل را حل کردید؟
ما نقش زیادی نداریم. ولی چندتا اتفاق خیلی خوب در این زمینه افتاده است. یکی اینکه رقابت در عرصه علمی زیاد شده است. بعضیها هستند که نان سرسفره خودشان را آوردهاند و پول کلاس میدهند. یعنی آنقدر فقیر هستند که این پول را ندارند بدهند. یک روز یک پیرمرد فوق العاده متعصب و مذهبی آمد مکتب. نشانه تعصباش هم اینکه بچه هایش تلویزیون نگاه نمیکنند. دو هفته بچه های این آقا مکتب نیامدند. زنگش زدم. گفت مشکل داریم گفتم بیا مکتب؛ آمد مکتب صحبت کردیم. گفت کار و سرمایه اش را بخاطر آتش سوزی از دست داده است و الان شهریه ندارد بدهد. گفتم که کسی از شما شهریه خواست؟ پنج شش سال بچه هایت در اینجا درس میخوانند یک سال شهریه ندهی چه اتفاقی میافتد؟ اهل سنت بود. اینها هم شدیدا غرور دارند، چون در افغانستان حکومت کردند خیلی مغرور هستند و اعتماد به نفس دارند. همان جا گریه کرد. بچه هایش به مکتب برگشتند. مردم رفتهاند به سمت درس خواندن. این یک اتفاق خیلی بزرگ است.
اتفاق مهم دیگر این است که تیم خیلی خوبی در وزارت معارف است. اینها روی تحول معارف افغانستان کار میکنند. اتفاق خیلی خوبی دارد رقم میخورد. در این دو سه سال اگر اشرف غنی پشت قضیه بماند فکر کنم زود به نتیجه میرسد. اشرف غنی روی بحث آموزش خوب دارد کار میکند. اینکه من فضا را خیلی خوب ترسیم میکنم میدانم سیستم آموزشیمان از ایران قطعا بهتر میشود. از چه جهت بهتر میشود؟ از جهت نگرش، دیدگاهی که نسبت به شاگرد پیدا میکنند. معیارهایی که برای شاگردان مدنظر قرار دادهاند. رویکردی که وزارت در پیش گرفته مبنی بر اینکه شاگرد باید چه طوری بار بیاید؟ همه اینها از ایران بهتر میشود. این دو اتفاق خوب افتاده است.
یک اتفاق خوب دیگر بحث خود مکاتب خصوصی است. اگر مکاتب خصوصی به کمک دولت نمیآمدند شاید حالاحالاها اتفاق خاصی نمیافتاد. اما در حال حاضر به جرأت میتوانم بگویم شاگردهای ما بهتر از شاگردهای ایران هستند. شاگرد ما را در سوئد به عنوان معلم انتخابش کردند. شاگرد ما در همین قم مدرسه تیزهوشان میرود. من مطمئنم کیفیت آموزشی مکتب ما از مکاتب ایران بهتر است.
تعداد مکاتب خصوصی در افغانستان چقدر است؟
سال گذشته در کابل بیشتر از هزار تا مکتب داشتیم. امسال شاید به ۱۵۰۰ رسیده باشد. این فقط مربوط به کابل است. اینها نشان دهنده اقبال زیاد مردم به بحث «تعلیم و تربیت» است. این چند نکته من را خیلی نسبت به آینده تعلیم و تعلم در افغانستان خوشبین کرده است.
من استاد دانشگاه را به عنوان معلم به مکتب آورده ام. بعد از یک جلسه فرار کرده است. نتوانسته است با دانشآموزان سروکله بزند. این شاگردها چرا به این درجه رسیده اند، چون من فقط کتاب را درس نمیدهم شروع میکنم اضافه درس دادن.
وضعیت کتاب ها چطور است. چه کسی کتابها را طراحی کرده است؟
رضوانی: تا صنف ششم خوب نیست؛ هفت به بالا را جدیدا در ایران طراحی کرده اند. آقای اتمر پیگیر این مسئله بود. طراحی و چاپش هر دو در ایران بوده است. حتی عکس رضازاده را نیز درونش گنجاندهاند و از این شیطنت ها هم دارند که فرهنگ خود را نشان بدهند. ولی در کل خوب است. یعنی ما حتی کتاب ها را به قلم چی هم دادیم میگویند کیفیت کتاب های افغانستان خیلی از ایران بهتر است.
از اوایلی که به این فضا ورود کردید چه تغییراتی در انگیزهها و اهداف شما اتفاق افتاده است؟
شخصی درون آب افتاده بود. نفر دیگری پریده بود نجاتش داده بود. آمدند مصاحبه کردند که چه انگیزه ای باعث شد تا بروی و او را نجات بدهی؟ گفت کدام پدرسوخته ای من را از پشت سر هل داد. من هم همینطور شدم. یعنی اوایل بچه های مجموعه «رشد» که متشکل از برخی فعالین فرهنگی مهاجر در ایران بودند، آمدند و این مکتب را راهاندازی کردند. بعد از یک سال به مشکل برخوردند. اینها بخاطر مشکلات مالی نتوانستند مدیریت کنند. مدیریت را به من سپردند. بین خودمان هم بیشتر انگیزه این بود که که یک مکتبی درست کنیم مقابل معرفت تا تیپ های مذهبی مجبور نباشند به خاطر کیفیت، سراغ معرفت بروند. یعنی حق انتخاب داشته باشند. بعد که ما وارد قضیه شدیم هرسال بیشتر از سال قبل به این نتیجه رسیدیم که چقدر کار خوب بوده و باید این کار را میکردیم و این نیاز هرروز بیشتر از قبل قابل لمس است. کاری که ما کردیم ماندگار شد. الان اینهایی که میروند وارد جامعه میشوند خیلی انگیزه میشود برای ما که بیشتر کار کنیم و ما هنوز پر از کارهای نکرده هستیم.