جریان شناسی سیاسی افغانستان
دکتر مجتبی نوروزی
مقدمه
جریان سیاسی اعم از حزب است و جریان سیاسی میتواند در دل خودش احزاب متعدد با گرایشهای متعدد جا بدهد پس بحث من در مورد جریان کلانتری هست نسبت به وقتی که در مورد احزاب صحبت میکنیم. وقتی میخواهیم جریانشناسی کنیم، باید بدانیم جریانات از دل وقایع تاریخی بیرون میآید یعنی جریان سیاسی متاثر از جریان تاریخ است و البته بر جریان تاریخ تاثیرگذار است. اگر بخواهیم مروری بر جریانات سیاسی داشته باشیم باید خیلی مختصر و گذرا دورههای اصلی تاریخ افغانستان را بدانیم.
نقل مشهور این است که حکومت مستقلی به نام افغانستان بعد از کشته شدن نادر شاه افشار و فرار احمد خان ابدالی، به عنوان یکی از سران سپاه نادر به قندهار جرقه خورد. وی قبائل ابدالی را در قندهار جمع کرد و اعلام حاکمیت احمد خان از همانجا آغاز شد که بعد تبدیل به احمد شاه دُرانی میشود و یک صفحه جدیدی در تاریخ منطقه و موجودیت سیاسی جدیدی باز میشود. پیش از این، سرزمینهایی که امروز در جغرافیای افغانستان قرار داشتند یا به صورت ملوک الطوایفی اداره میشدند یا اینکه هر کدام زیر مجموعه حکومتهای بزرگتری بودند که در فلات ایران یا امپراطوری گورکانی هند یا حکومتهای مستقل در آسیایی مرکزی بودند. نکته اصلی این است که یک موجودیت سیاسی به مرکزیت قندهار شکل میگیرد.
بعد از فوت احمد خان ظاهرا بنا به دلایل قبائلی به سرعت پایتخت به کابل منتقل میشود. یک نقطه عطف دیگر حدود 140 سال بعد روی کار آمدن فردی به امیرعبدالرحمن خان است. وی برای تمرکزگرایی بیشتر اولا تلاش میکند حاکمیت خودش را، بر سرزمینهای که رسما جزء محدوده و قلمرو محسوب میشدند، اما به صورت مستقیم تحت حکومت حاکمیت نبودند و تابعیت از امیر نمیکردند، تثبیت کند. ثانیا تلاش میکند جغرافیا و مرزهای افغانستان را مشخص کند و حاکمیت مرکزی را توسعه بدهد. در این بین حاکمیت امان الله از ١٩١٩ تا ١٩٢٩ بود و در آن دوره محمود طرزی شخصیتی تاثیرگذار در کنار امان الله بود. اما به لحاظ ساختار حکومت ما با یک حکومت پادشاهی مواجه هستیم تا اینکه در سال 1352 شمسی یا 1973 میلادی، داوود پسر عموی ظاهر شاه کودتا میکند و تلاش میکند حکومت جمهوری، البته به سمت جمهوریهای چپگرا در آن مقطع، یعنی جمهوریهای تک حزبی و با تداوم حاکمیتی یک فرد شکل بدهد. به هر حال نظام از نظام شاهی تغییر تبدیل به نظام جمهوری میشود و ایشان اولین رئیس جمهور افغانستان میشود.
5 سال بعد خود داوود با کودتای رفقای چپگرای خودش ساقط میشود و حکومت متمایل به شوروی در افغانستان شکل میگیرد. البته نمیشود آن حکومت را خیلی کمونیستی دانست، ولی چپگراست و در اقمار اتحاد جماهر شوروی تعریف میشود. در سال 1992 این رژیم چپگرا که آخرین رئیس جمهورش دکتر نجیب است ساقط میشود و مجاهدین وارد کابل میشوند. مجاهدین در طی یک دهه جنگیده بودند، دهه 80 بسیار دهه مهمی در تاریخ افغانستان است. این احزاب به دلیل مشکلاتی که بین خودشان داشتند نمیتوانند یک حکومت با ثبات حاکم کنند و درگیر جنگهای داخلی میشوند و کابل بیشترین آسیب را در جنگهای داخلی میبیند. در 1994 و 1995 پدیده جدیدی به اسم طالبان روی کار میآید و در نهایت سال 1996 وارد کابل میشود و دولت خودش را تشکیل میدهد و بر حدود 90 درصد خاک افغانستان تا سال 2001 حکم میراند تا اینکه بعد از وقایع 11 سپتامبر 2001 جامعه بین المللی تصمیم میگیرد با طالبان مقابله کند چون اینها از همکاریشان با القاعده و به طور مشخص شخص اسامه بن لادن کوتاه نیامدند.
پس ما وقتی میخواهیم جریانات سیاسی را در یک سرزمین دنبال کنیم باید نقاط عطف تاریخ را ببینیم از سال 1747 و شکلگیری احمد خان ابدالی و موجودیت سیاسی مستقل تا 1880 عبدالرحمان خان تلاش برای تمرکزگرایی تا 1973 کودتای داوود و روی کار آمدن رژیم جمهوری چپگرا، 1978 کودتای حزب دموکراتیک خلق و روی کار آمدن رژیم وابسته به شوروی و 1992 ورود مجاهدین به کابل و شکلگیری حکومت اسلامی افغانستان، 1996 تسخیر کابل توسط طالبان و شکلگیری امارت اسلامی طالبان و 2001 سقوط طالبان و 2002 روی کار آمدن نظامی تحت عنوان جمهوری اسلامی افغانستان.
نکته دیگر به عنوان مقدمه؛ یک اصل مهم در تاریخ که در فهم جریانات سیاسی مهم است، دیالکتیک جریانات سیاسی است. یعنی یک جریان سیاسی در تکمیل یا واکنش به جریان سیاسی پیشین شکل میگیرد. در افغانستان یک جریان سیاسیِ سلطنت طلبانه وجود دارد. جریانی که احمد خان آورده، از حکومت مرکزی و شاه به صورت جدی حمایت میکند که اوج آن در دوره عبدالرحمن خان است ولی تا زمان داوود هم ادامه دارد. خود سلطنتطلبها دو گروه هستند؛ بعضی میگویند شاه قدرت مطلق خودش را از اراده الهی میگیرد. نمونه این بحثها را در تاریخ معاصر ایران هم داریم. برخی دیگر میگویند این قدرت مطلق شاه ریشه در جرگه یا لویهجرگه دارد و یک سنت سیاسی در بین قبائل پشتون است. اینها برای حل و فصل مسائل کلان سیاسی به رای و نظر ریش سفیدان، لویهجرگه یعنی تجمع بزرگان، رو میآورند. یعنی لویهجرگه تصمیم گرفته است که به شاه قدرت ببخشد. به نوعی این دو تفکر نتیجهاش قدرت مطلق شاه میشود. اما دو ریشه کاملا متفاوت دارد؛ یکی ریشه در اراده الهی و دیگری ریشه در ریش سفیدان برآمده از مردم دارد. در این بین دو نفر از حاکمان افغانستان واژه شاه را به عنوان حاکم برای خودشان انتخاب نمیکنند، خودشان را امیر میدانند. یکی امیرعبدالرحمن خان است که خودش را امیر مینامد و امارت تشکیل میدهد و یکی هم حبیب الله کلکانی است که به صورت یک حکومت کوتاه 9 ماهه تنها غیر پشتونی هست که پیش از استاد ربانی بر افغانستان حکومت میکند و در واکنش به اصلاحات امان اللهی در افغانستان میآید و در واکنش به اصلاحات شاه، خودش را امیر مینامد و یک مقدار از آن درجه مطلق بودنش کاسته میشود.
در واکنش به این جریان سیاسی سلطنت طلب جریانی متاثر از منطقه، در اواخر قرن 19 و اوائل قرن 20 شکل میگیرد که فضای مشروطه خواهی دارد. در فضای جغرافیایی عثمانی و ایران، به مرور این نگاه و تفکر وارد فضای افغانستان میشود و با یک نوع تفکر جریان مشروطه خواهی مواجه هستیم که مشروطه خواهان به دنبال مشروط و محدود کردن قدرت شاه هستند و میگویند شاه به عنوان قوام دهنده نظام حکومتی و سیاسی در کشور است اما اینطور نیست که هر چیزی که اراده کرد به عنوان قانون بتواند وضع بکند. تفاوتی که مشروطه خواهی در افغانستان با مشروطه خواهی ایران و عثمانی دارد این است که مشروطه خواهی در افغانستان از دل سلطنت بیرون میآید. یعنی کسانی مشروطه خواه میشوند که خودشان در نظام سلطنتی و بدنه حکومت بودند.
دو تا مشروطه داریم؛ مشروطه اول که در دوره حکومت حبیب الله( 1912 تا 1919)رخ میدهد که مشروطه خواه خود شاه است. حبیب الله درکی از توسعه داشته که یکی از مظاهر و مصادیق توسعه را به نوعی مشروطه خواهی میداند. در این دوران لیسه حبیبیه شکل میگیرد که پایه و اساس مشروطه خواهی میشود و بعداً در مشروطه خواهی موثر است. مشروطه دوم در دوره امان الله(1919تا1929) متاثر از محمود طرزی، پدر زن شاه و وزیر امور خارجه، که سالها در فضای عثمانی تبعید بوده و بعد از برگشت به شدت تلاش میکند مشروطه خواهی را توسعه بدهد و از دل همین فضا جریان دموکراسی خواهی بیرون میآید. از اینجا به بعد کمکم احزاب شکل میگیرند؛ بدنه جامعه و کسانی که از دوره حبیب الله و امان الله در مدارس و دانشگاههای داخل یا خارج افغانستان تحصیل کردند یا رفتند و برگشتند داعیهداران دموکراسی میشوند. به طوری که ده سال آخر حکومت ظاهر شاه یعنی سال 1963 تا 1973 دوره یا دهه دموکراسی در افغانستان است و قانون اساسی 1964 شکل میگیرد که قانون اساسی پیشرفتهتری است. نزدیکی افغانستان به فضای آسیای مرکزی که تحت حاکمیت جماهر شوروی بوده و انتقال اندیشه چپ توسط موارد ترجمه شده حزب توده در ایران به داخل افغانستان، یک جریان چپگرا یعنی حزب دموکراتیک خلق در افغانستان شکل میگیرد.
در دهه 40 و 50 در پاسخ به جریان چپگرایی و بحثهای که اینها در دانشگاه کابل مطرح میکنند جریان اسلامگرا در دانشکده شرعیات ایجاد میشود. در نزاع بین این دو جریان، جریان چپ خودش را به واسطه داوود به حاکمیت نزدیک میکند. از دل این جریان اسلامگرای دهه 40 و 50 جریان مجاهدین بیرون میآید که خودش طیف وسیعی است اما عدم موفقیت جریان اسلامگرایی در گرفتن حکومت منجر به روی کار آمدن یک جریان بنیادگرا به نام طالبان میشود. جریان بنیادگرایی با آن سختگیریهای که دارد و آن فضای که ایجاد میکند باعث تقویت جریان لیبرال و غربگرا میشود و البته در دل همین جریان لیبرال رگههای اسلامگرایی وجود دارد. این جریان لیبرالیسم و دموکراسی نمیتواند امنیت و رفاه لازم را ایجاد کند که الان دوباره با یک نوع جریان نو بنیادگرایی با سرکردگی طالبان مواجه هستیم.
کمونیستهای افغان
عوامل موثر بر جریانات سیاسی
بخش دوم بحث عوامل موثر بر جریانات سیاسی است؛ عواملی که باعث میشود یک جریان سیاسی شکل بگیرد یا دچار تحول بشود و از دلش جریان دیگری بیرون بیاید. اولین عامل موقعیت ژئوپولوتیک افغانستان است. فضای جغرافیای سیاسی افغانستان، هارت لند است یعنی این جغرافیا برای قدرتهای تاریخ در دورههای مختلف اهمیت داشته است چون این جغرافیا محل برخورد تمدنها و قدرتهای مختلف بوده است. این باعث شده که کشورها به فضای داخلی افغانستان توجه داشته باشند و تلاش در تاثیرگذاری و یارگیری در فضای داخلی افغانستان داشته باشند. این فضای یارگیری هم از بیرون به سمت درون و هم از درون به سمت بیرون وجود دارد و برای اینکه بتوانند قدرت اجتماعی اقوام را خنثی کنند عموما با قدرتهای فرامنطقهای پیوند ایجاد میکنند.
عامل موثر دوم لایههای هویتی در افغانستان است. هویت چند لایه است، مهمترین فضای تاثیرگذار بر جریانهای سیاسی، شکافهای اجتماعی است و در این بین شکاف قومی بیش از هر شکاف دیگری تاثیرگذار است. ما در فضا و کشوری صحبت میکنیم که اقوام مختلف حضور دارند و در این اقوام مختلف فرآیند ملتسازی و دولتسازی به صورت کامل شکل نگرفته است. از همه مهمتر در طول تاریخ 200 ساله از شکلگیری این موجودیت مستقل، در تمام دورهها، به جز دو مقطع کوتاه، حاکمیت با پشتونها بوده است. اساسا در یک مقطعی هیچ فضا و امکانی برای بازیگری سیاسی به اقوام دیگر داده نمیشود البته هر چه جلوتر میآییم دیگران دخیل در قدرت میشوند ولی هیچ وقت امکان حکومت و حاکمیت مطلق یا قرار گرفتن در راس حکومت به دیگران داده نمیشود. به هرحال حاکمان پشتون مخصوصا عبدالرحمن خان، تلاش میکند قدرت را متمرکز کند و این تمرکزگرایی برای تثبیت قدرت خودش است، فضا را می برد به این سمت که دیگران را محدود و از قدرت و مزایای اجتماعی محروم کند.
عامل سوم نظریه تحمیل فرهنگی است. پشتونها مخصوصاً بعد از دوره طرزی و امان الله خان، این نقطه ضعف خودشان را متوجه میشوند و احساس میکنند مثل سایر کشورها یک دولت و ملت نیستند و تمام تلاش خودشان را میکنند برای اینکه فرهنگ خودشان را تحمیل کنند. در برابر یک تمدن و فرهنگ فارسی در سرزمینهای مرکزی و شمالی و غربی افغانستان هست که مقاومت جدی در برابر شکلگیری دولت ملت حول ارزشهای پشتون دارد. دولت ملت افغان در مقاطعی مثل دوره عبدالرحمن خان که دولت مرکزی توان و قدرت دارد و مورد حمایت بیرونی است تلاش میکند که با قوه قهریه با اینها مقابله بکند و این باعث میشود که یک شکاف عمیق در فضای اندیشه سیاسی شکل بگیرد. یعنی این خواست پشتونها برای تحمیل قدرت خودشان و خواست فارسی زبانها برای اینکه بتوانند در ساختار قدرت جایگاه خودشان را ارتقا بدهند، همواره یک کنش بوده که در پس تمام تحولات جامعه افغانستان و در شکلگیری تمام جریانهای سیاسی یک فاکتور تاثیرگذار بوده است. حتی رقابت در بین نخبگان سیاسی در افغانستان پایه و ریشه قومی دارد.
عامل چهارم شکاف مذهبی است. شکاف اجتماعیِ اول قومی و شکاف اجتماعیِ دوم، شکاف مذهبی است که البته نسبت به شکاف قومی اصالت و تاثیرگذاری آن کمتر است. به هر حال ما با یک اکثریت حنفی مذهب در افغانستان مواجه هستیم که این اکثریت حنفی مذهب مشکل مذهبی به معنای اصالت مذهب با شیعیان ندارند. در دوره جهاد تحت تاثیر همان عنصر قومیت، چون بدنه اصلی شیعیان عموما در افغانستان هزارهها هستند، عنصر مذهب هم اضافه میشود. پس دو عنصر مذهب و قومیت را در شکل دادن به جریانات سیاسی دخیل میدانیم، البته اصالت با قومیت است ولی بعضی جاها مذهب اضافه میشود. قبل از 1978 رنگ و بوی مذهب تقریبا وجود ندارد ولی بعد از 1978 و شکل گیری جریان جهاد به دلیل تاثیرگذاری انقلاب اسلامی ایران، مذهب رنگوبو پیدا میکند و جریانات شیعی نوعی استقلال پیدا میکنند که آن استقلال باعث میشود بعضی جاها جریانات سیاسی را براساس مذهب دسته بندی کنیم.
عامل پنجم دین؛ اسلام عنصر تاثیرگذاری در جامعه افغانستان است. جامعه افغانستان سنتی و بسیار مقید به نگاههای اسلامی است. لذا دوره جهاد باعث شد که جریانات اسلامگرا بسیار قدرت بگیرند و گفتمان اسلامی-سیاسی در افغانستان تکثیر شود یعنی با جریانات اسلامی-سیاسی متعدد و متکثری در افغانستان مواجه هستیم که هرکدام این احزاب فعلی را میشود به نوعی به یکی از این گفتمانها منسوب دانست. اگر بخواهیم یک دسته بندی ارائه بدهیم میتوانیم بگوییم که با چهار گفتمان اسلامی –سیاسی بنیادگرایی، محافظه کاری و اسلام رادیکال و متصوفه مواجه هستیم؛ بنیادگراها عموما پشتونها هستند که برای آنها بازگشت به زندگی ایلی و قبیلهای اهمیت دارد یعنی جریانی که مقید به سنتهای پشتون والی، که قانون نانوشته زندگی پشتونهاست، هستند. این بخش از جامعه یا این بخش از جریانات سیاسی، جریان بنیادگرایی اسلامی را نمایندگی میکند و طالبان را از یک منظر میشود اینطور ترسیم کرد. جریان محافظهکار دقیقا در نقطه مقابل جریان بنیادگرا هستند که اینها جریان اشرافیت قومی و مذهبی در بین پشتونها هستند. یک جریان اسلامی- رادیکال داریم که تلاش میکند وضع موجود را به هم بزند که عموما در بین غیر پشتونها هستند یعنی جریانات اسلامگرایی غیر پشتون را در این جریان میشود دید به معنای اینکه تلاش میکنند از قوه قاهره برای بهم زدن وضع موجود استفاده کنند. علت شکل گیری و تقویت اینها در همان محرومیتهای تاریخی است که به آن اشاره کردم.
جریان تصوف به عنوان یک فرهنگ و یک اندیشه ریشه عمیقی در منطقه و در جغرافیای افغانستان دارد، یعنی همه جریانات به نوعی از آموزههای متصرفه تاثیرپذیر هستند. سه جریان اصلیِ نقشبندیه و قادریه و اسماعیلیه را داریم که به دلیل کم بودن قدرتشان نقش حاشیهای تاثیرگذار دارند. اینها سه جریان اصلی هستند که رنگوبوی متصوفه در آن وجود دارد یعنی به اسم متصوفه جریان سیاسی را ایجاد کردند و مورد احترام هستند و در شرایط و فضاهایی که اختلافات بوده رجوع به اینها میتوانسته کارگشا باشد. مثلا وقتی مجاهدین روی کار میآیند اولین کسی که انتخاب میکنند آقای صبغت الله مجددی، رهبر نقشبندیه افغانستان است و ایشان رئیس جمهور دولت موقت میشود. این جریانات و شاخهها با هم همپوشانی دارند و مطلق نیستند. اینجور نیست که مثلا کسی که جهادی است نمیتواند طالبانی یا لیبرال باشد یا مثلا حتی مارکسیستها میتوانند جهادی باشند.
جهاد فاکتور دیگری است که در شکلگیری جریانات سیاسی تاثیرگذار بود. بعد از روی کار آمدن مجاهدین در نهایت بحران تشکیل دولت ملی فراگیر را داریم. در این دوره مرزهای بین احزاب کاملا شفاف شد چون رقابت جنبه قومی میگیرد. اینکه حکمتیار نخست وزیریِ استاد ربانی را به عنوان رئیس جمهور، نمیپذیرد رگ و ریشه قومی داشت و بر اساس ذهنیت قوم پشتون که ما باید حاکم شویم، بود. با این ذهنیت جنگهای داخلی شکل گرفت و این مرزها هرچه بیشتر تثبیت شد. این ذهنیت پشتون همواره در طول تاریخ، هرچه عقبتر میرویم قویتر است و جلوتر که میآییم کمی تضعیف میشود ولی هنوز شاهد ریشههای عمیق آن هستیم.
گلبدین حکمتیار
دستهبندی جریانات سیاسی در تاریخ معاصر افغانستان
پیش از 1978 با سه جریان اساسی روبهرو هستیم؛ احزاب فارس زبان، دو حزب اصلیِ حزب وطن و حزب ندای خلق از دل فارس زبانها شکل میگیرد، جریان دوم احزاب پشتون، دو حزب جدیِ ویش زلمیان و افغان ملت بین پشتونها شکل میگیرد که افغان ملت گرایشات شدید پشتونی دارد و در تمام تحولات بعد از آن تا به امروز هر جا پشتونگرایی شدید در دل جامعه افغانستان شکل میگیرد یک رگ و ریشه در جریان افغان ملت دارد. جریان سومی که به ظاهر باید بتواند از این گسل قومیت عبور کند، جریان چپ است. سال 1344 شکلگیری حزب دموکراتیک خلق است که در فاصله کمتر از یک سال به دو شاخه خلق و پرچم تقسیم میشود، البته بارها یکی شدن و جداشدن داشتهاند. خلقیها تقریبا خالص پشتون، نگاههای پشتونگرایی عمیق و شدید و اعتقاد به اصالت و قومیت پشتون دارند. جناح پرچم که در بینشان پشتونها هم هستند، اما بدنه اجتماعیشان عمدتاً فارس زبان هست. حتی در جریانات چپ که مدعی گذار از همه تعلقات هویتی و قومیتی هستند ذهنیت قومگرایانه آن را به دو شاخه جداگانه تقسیم میکند.
به صورت طبیعی، همزمان با انقلاب اسلامی در ایران، برخی متفکران و اندیشمندان، در قالب 8 حزب و ائتلاف شیعه، راهی ایران میشوند و در این دوره حمایت حضرت امام از جهاد مردم افغانستان را داریم. جریانات اهل سنت هم راهی پیشاور پاکستان میشوند که اتحاد 7 گانه اهل سنت را در پیشاور داریم. از دل این احزاب 15 گانه در نهایت 4 حزب بیرون میآید که هرکدام یک قومیت را نمایندگی میکنند. یعنی عنصر مذهب هم مثل عنصر چپگرایی قادر به غلبه بر عنصر قومیت و از بین بردن مرزها نیست. جمعیت اسلامی وقتی در دهه 40 شکل میگیرد، تلفیقی از همه اقوام است ولی وقتی بحث جریان سیاسی و قدرت جدی میشود اینها به مرور در قومیت خالص میشوند.
حزب اسلامی تبدیل به نماینده پشتونها به عنوان اصلیترین حزب پشتون در افغانستان میشود. هرچند همه احزاب معتقدند که ما اعضایی از سایر اقوام هم داریم اما جریان غالب در تمام این احزاب همان قومیت است. جمعیت اسلامی به رهبری شهید استاد ربانی که به مرور خالص و تبدیل به حزب برتر در بین قومیت تاجیک میشود. از دل ائتلاف و احزاب 8 گانه شیعی در نهایت دو سه جریان بیرون میآید که مهمترین آن حزب وحدت اسلامی به رهبری مرحوم شهید مزاری است که به صورت جدی جریان هزاره و شیعه را نمایندگی میکند. حزب جنبش ملی در بین ازبکها به رهبری عبدالرشید دوستم شکل میگیرد، البته این حزب کمتر در جریان جهاد حضور دارد. چون دوستم ارتباطاتی با حکومت چپ در افغانستان دارد ولی تلاش کرد در طی دهههای گذشته تسلط خود را بر قوم ازبک در افغانستان گسترده کند و در نهایت حزبش به عنوان حزب فراگیر ازبکها مطرح شد و با وجود جمعیت کم نسبت به سایر اقوام، همواره سهم خوبی را در درون حکومت توانسته به دست آورد.
اساسا یکی از ویژگیهای ساختاری جریان شناسی سیاسی در افغانستان ناپایدار بودن اتحاد و ائتلاف است و این نوشتن تاریخ سیاسی افغانستان را خیلی سخت میکند چون مدام جریان و اتحاد و ائتلاف یا شکسته میشود یا شکل میگیرد.
خلاصه ما با 4 گرایش کلان سیاسی در تاریخ سیاسی معاصر افغانستان روبهرو هستیم. گرایش مارکسیستی و جریان و اندیشههای چپ که یک دورانی حکومت میکند و حزب دموکراتیک خلق مهمترین اینها است و امروز هم امتدادهایی دارد هرچند که به آن اسم و عنوان نیست. گرایش دوم جریان جهادی است که تا به امروز هم وجود دارد و به دو دسته شیعه و سنی تقسیم میشود و در دل اینها تقسیم بندیهای جدی بر اساس قومیت وجود دارد. در بین شیعیان هم تعداد قابل توجهی از احزاب وجود دارد و مهمتر اینکه در بین شیعیان جنبشهای نوین اجتماعی را داریم که خارج از احزاب کلاسیک، در بین نسل جوان جدید تحصیلکرده شکل گرفته است. اینها از برتری طلبی رهبری احزاب به ستوه آمدند و تلاش کردند که جریانات و جنبشهای اجتماعی بالا بیاید که در آن هم برخی احزاب کوچکتر شکل گرفت و برخی شخصیتها بیرون آمدند.
گرایش سوم گرایش طالبانی است. این گرایش در واقع یک نوع واکنش به فساد جهادیها است و همواره رهبران جهادی را متهم به فساد به شکلهای مختلف کرد و تلاش کرد با نگاه بنیادگرایانه، آبرو و عزت اسلام را برگردانند و احکام اسلامی را پیاده کنند. گرایش چهارم، گرایش لیبرالیستی است که بعد از 2001 قدرت پیدا کرد هر چند پیش از این هم رگ و ریشههایی در بین روشنفکران و متفکرین اسلامی، مخصوصا آنهایی که در خارج از افغانستان زندگی میکردند، داشت. این جریان تقریبا در بین همه اقوام وجود دارد، در بین پشتونها میبینیم، در بین هزارهها به طور جدی میبینیم، در بین تاجیکها و ازبکها هم وجود دارد ولی عمدتا در بین پشتونها و هزارهها شاخصتر هستند.
راه حل برونرفت از اختلافات موجود
ایجاد صلح و همگرایی بین اقوام در افغانستان نیازمند یک نوع اجماع نخبگانی است. یعنی باید نخبگان افغانستان، از قومیتهای مختلف، به این جمعبندی برسند که از انگارههای ذهنیِ قومی که بر آنها مسلط است، گذر کنند. این نخبگان هستند که مدام این گزارههای قومی را در ذهن تودهها بازتولید میکنند. اگر مدل صحبت رهبران سیاسی افغانستان را در سالهای مختلف تحلیل محتوایی کنید میبینید که برای تداوم و توسعه قدرتشان این عنصر به صورت جدی در دل بحثهای اینها وجود دارد. تلاش میکنند مردم را از تضییع و نادیده گرفتن حقوقشان برحذر دارند. تا یک اجماع و جریان نخبگانی در داخل افغانستان، در بین نسل جوان این کشور شکل نگیرد این مسئله قومیتگرایی حل نمیشود.
جغرافیای افغانستان کوهستانی است و زیرساخت ارتباطی در طول تاریخ کم بوده، یعنی مردم معمولا در فضای بسته خود زندگی کردند و این جغرافیا ریشه اصلی این قومگرایی است. اما سنت سیاسی و عملکرد حاکمان پشتون به طور مداوم این اختلاف قومی را تقویت کرده است. فقط با توسعه آگاهی سیاسی در بین نخبگان میتوان این اختلافات را کمرنگ کرد. تنها کار فرهنگی توسط نخبگان فرهنگی میتواند بحث قومیتها را کمرنگ کند و این زمانبر است. مشکل این است که خود فرهنگیها عموما تحت تاثیر جریانات قومی هستند که ریشه آن در تفکر محرومیت است یعنی احساس میکنند به خاطر قومیت دچار محدودیت و نابرابری هستند.
هیچ راهی جز کار فرهنگی و آموزش و هنر وجود ندارد. البته بازیگران بیرونی هم متهم هستند چون همیشه برای حفظ توانایی چانه زنی در مسائل افغانستان نیاز دارند که از این شکاف و اختلاف بهره ببرند. مثلا ما به صورت عمده در ذهن پشتونها حامی پارسی زبانها یعنی تاجیکها و هزارهها هستیم، در ذهن تاجیکها ما حامی هزارههای شیعه و در ذهن هزارهها ما حامی تاجیکهای فارس زبان هستیم. یعنی این ذهنیت نسبت به بازیگران خارجی هم وجود دارد البته به عملکرد خود ما هم ارتباط دارد. من بارها به دوستان فرهنگی عرض کردم که باید وارد عرصه شوید و اثر هنری و روایت تولید کنید و همین روایت است که میتواند شما را نجات دهد.