به مناسبت سالگرد شهادت عبدالعلی مزاری؛ مردِ خدمت
محمدهادی کاظمی
یکی از راههایی که میتوانیم بوسیله آن جوامع را بشناسیم و مورد تحلیل قرار دهیم کلمات و واژگانی است که در جامعه با فراوانی بالا به کار میرود و غالب افراد جامعه آن را استفاده میکنند. گویی همه افراد نسبت به آن معنا تعلق خاطر دارند و نیازی را از آنها برطرف میکند یا تداعی کننده خاطرهای جمعی برای آنها است یا به هر دلیل دیگر آن واژه را بیشتر در خرمن واژگان مورد توجه دارند. بررسی واژگان میتواند خبر از زیرپوست جامعه و پیشفرضها و نقاط کانونی یک جامعه بدهد.
مفاهیم فطری چون عزت و آزادی و کرامت اینجا مورد نظرم نیست، چراکه اینها الفاظ و مفاهیمی انسانی و فراتر از جوامع هستند. آنچه مورد نظر من هست واژگانی است که در یک جامعه خاص بنا به پیشینه و حال آن جامعه دچار فراوانی شده! دچار میگویم چون لزوما جامعه آن را انتخاب نکرده بلکه شاید این نیاز بر او تحمیل شده و احساس نیاز مفرط باعث شده آن واژه بر سر زبانها بیاید.
جامعه افغانستان که سالها تحت فشارهای گوناگون بوده بیش از مردمی که در رفاه و آسایش نسبی بودهاند، نبود برخی مفاهیم و روابط را حس میکند. سختی زیست در این جامعه باعث شده مردم اگر روزنهای برای رسیدن به سودای خود بیابند با جدیت و انگیزه زیاد برای آن تلاش کنند و تا سر حد جان برای آن مایه بگذارند. گواه این ادعای من کورسهای ساعت 4و 5 صبح کابل است. آفتاب نزده کوچههای کابل پر از دختران و پسرانی است که برای رفتن به کلاسهای غیر درسی از خانه بیرون میزنند به این امید که بتوانند کورسوی امیدی که نسبت به آینده داشتند از این راه محقَق کنند.
سال 97 وقتی تابستان به افغانستان رفتم با همین پیش فرضی که اشاره کردم سعی کردم واژگانی که بیشتر بر سر زبانها است را بیابم و آن را مستمسکی برای تحلیل اوضاع اجتماعی و انسانی افغانستان قرار دهم. یکی از واژگانی که به وفور در کوچه و خیابان و دانشگاه و دبیرستان و دبستان و مسجد و نانوایی و پاساژ و بیمارستان و… شنیدم واژه «خدمت» بود. گویا همه مردم تشنه این معنا بودند و خود نیز گاهی برای اینکه این معنا را در جامعه جاری کنند دست به کارهای مختلف میزدند.
از جمله به یاد دارم در سفری که به یکهولنگ رفتم و به مدرسهای در نَیگ(مرکز یکهولنگ) سر زدم دانشجویی با عینک ته استکانی را دیدم که در حال به خط کردن دختران دبستانی بود و با آنها در حیاط مدرسه صحبت میکرد.
نزدیک او رفتم و گفتم: شما معلم اینها هستید؟
گفت: خیر!
گفتم: پس اینجا چه میکنید؟
گفت: آمدهام آموزشهایی به آنها بدهم که لازم دارند و میخواهم به مردمم«خدمت» کنم. ما نیاز داشتیم ولی کسی به نیازهای ما توجه نکرد و امروز من به اینها یاد میدهم تا من هم خدمتی به جامعه و مردم کرده باشم.
گفتم: از طرف جایی این کار را میکنید؟
گفت: خیر! داوطلبانه و برای خدمت این کار را می کنم. هرازگاهی وقت میگذارم و به دبستانها میروم و با هماهنگی مدیر، برای دانشآموزان در حیاط مدرسه کلاس دایر میکنم.
این یک نمونه از خروارها استفاده از این واژه بود.
یکی از افرادی که دوست و دشمن در مورد او اذعان دارند که اهل خدمت به مردمش بوده، نه اهل خدمتخواهی، مرحوم شهید مزاری بود. فردی که از همه وجودش برای خدمت به مردمش گذشت و مردمی که مزه خدمات او را چشیده بودند نیز برای او کم نگذاشتند و پیکر این شهید روزها بر دوش مردمی که ضجه میزدند در میان برف سنگین در مناطق هزارهجات تشییع شد. مردمی که حس میکردند خادمی دلسوز و پدری مهربان را ازدست دادهاند.
بله، مردم افغانستان نسبت به این معنا بسیار احساس نیاز میکنند. چرا که خیلی کم آن را چشیدهاند! غالبا بزرگانِ این مردم بجای اینکه به آنها خدمت کنند، از آنها خدمت خواستهاند! به همین دلیل اگر فردی خالصانه به آنها خدمت کرده، مردم او را فراموش نکردهاند و از او اسطوره ساختهاند. این مردم تشنه خدمت بوده و هستند و اگر خادمی پیدا کنند برای او جان هم میدهند.
پدرم نیز خاطرهای در مورد مردمی و خدوم بودن این شخصیت دارد.[1] «در ایامی که در نجف طلبه جوانی بودم شبی مرحوم شهید مزاری که برای کاری به عراق و نجف آمده بودند در حجره من مهمان شدند. در نجف رسم بود که اگر مهمان عزیزی میآمد صبحانه به او کباب میدادند. من نیز برای تکریم مهمان عزیز برای ایشان کباب تهیه کردم، به امید اینکه خاطره خوشی از این میزبانی برای مهمان به جا ماند. اما وقتی کباب را برای ایشان به سر سفره آوردم شهید مزاری از خوردن آن امتناع کرد نان خالی و چای خورد و گفت: مردم ما نان خوردن ندارند و شما اینجا کباب میخورید؟! شما طلبهها با این وضعیت و رفاه در آینده نمیتوانید مبارزه کنید!» این اراده پولادین و تشر برای پدرم که طلبه جوانی بود بسیار درس آموز شد، در حجرهای که نه دوربینی بود و نه حتی شخص ثالثی، مزاری نتوانست وجدان مردم دوست و مردم خواه خود را کنار بگذارد!
شهید مزاری میتوانست دلی از عزا در آورد و کبابِ داغ را بخورد و بعدا در یک مهمانی گستردهتر از خوردن امتناع کند تا برای خود نامی هم برجای گذارد، اما این کار را نکرد! کباب را نخورد چراکه با روحیه مردم مداری و خدمتگذاری او که در سراسر زندگیاش موج میزد در تضاد بود.
این تصویر مزاریِ بی روتوش و واقعی است! کسی که خدوم بودن او بر هیچ کس، حتی منتقدین جدی او هم پوشیده نیست. امروز جامعه ما تشنه خادمین بی ادعایی چون مزاری است. خادمینی که در خلوت و جلوت تنها فکر و عملشان خدمت به مردم رنج کشیده و تنهای افغانستان باشد. خادمی از جنس مزاری، محکم و بی ادعا و عاشق مردم و خدمت!
اسطوره شدن مزاری ناشی از همین رفتارهای بیپیرایه و مخلصانه او بود. هر کس از نزدیک با این مرد نستوه حشر داشت در همان ارتباطات اولیه مییافت که روحی بزرگ در این کالبد خاکی است. مزاری قلبی داشت که برای مردم میتپید و هیچگاه برای شخص خود کاری نکرد. وقتی شهید شد اموال چندانی از او برجای نماند چرا که برای خود خشتی بر خشت ننهاد. خود را بدون هیچ چشمداشتی وقف مردم کرده بود.
البته پر واضح است که هر انسانی ممکن است خطاهایی داشته باشد و هیچ انسانی نمیتواند از تیغ نقد برهد. اما این نیز دور از انصاف است که ویژگیهای شخصیتی فرد نادیده گرفته شود و تنها بر برخی نقاط ضعف تکیه شده، او را با آن نقاط ضعف معرفی کرد!
روحش شاد و راهش پر رهرو باد!
پانوشت:
[1] .خاطره متعلق به اواسط دهه 50 شمسی است.